فهرست مطالب:

"یک روز دستش را به سمت من بلند کرد "
"یک روز دستش را به سمت من بلند کرد "

تصویری: "یک روز دستش را به سمت من بلند کرد "

تصویری:
تصویری: Aron Afshar - Khato Neshan ( آرون افشار - خط و نشان ) 2024, آوریل
Anonim
"یک روز او دستش را به سمت من بلند کرد و شروع شد …"
"یک روز او دستش را به سمت من بلند کرد و شروع شد …"

صبور باشید ، آرام باشید ، قبول کنید - بسیاری از زنان خود را از تنها کار درست منصرف می کنند. هنگامی که نزدیک ترین فرد دشمن اصلی شما می شود ، باورش سخت است. ترسیده ، تحقیر شده ، تصمیم گیری سخت و جلوگیری از خشونت خانگی دشوار است. دو زن قوی توانستند. آنها از ما خواستند تا داستانهای خود را برای کمک به دیگران برای قوی شدن بیان کنیم.

کاتیا ، 27 ساله ، مسکو:

وقتی من هنوز دختر پیش دبستانی بودم ، به نظر می رسید که من نمی دانم چگونه بخوابم. در گهواره دراز کشیدم و گوسفندها را می شمردم ، اما هیچ چیز کمکی نکرد. من فقط صبح جدا شدم. وقتی بزرگ شدم ، یک بار فهمیدم که این بی خوابی کودکان از کجا آمده است.

ما در سالهای ارشد مuteسسه با آنتون آشنا شدیم. من در آن زمان یک دختر متواضع بودم ، برای اولین بار با یک مرد رابطه برقرار کردم. آنتون خیلی با تجربه بود. به من کمک کرد تا کار پیدا کنم. رانندگی با ماشین آموخت. و به معنای صمیمی اولین درسها را داد …

بعد از فارغ التحصیلی از مدرسه تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم. من هیچ ایده ای نداشتم که در جریان چه چیزی هستم. با آنتون ، من هیچ تجربه ای از زندگی مشترک نداشتم. ما فقط پول کافی برای آن نداشتیم. والدین تصمیم گرفتند از ما حمایت مالی کنند تا در شروع کار کمک کنند. ما به یک آپارتمان یک اتاق در حومه نقل مکان کردیم ، ما با هم زندگی کردیم.

در ماه اول ازدواج شروع شد. شوهرم از کار من راضی نبود. او معتقد بود که من خواب دیدم که با همه همکارانم بخوابم. من ترک کردم من به کار خانگی روی آوردم - بازاریابی را از طریق اینترنت شروع کردم. وقتی آنتون به خانه آمد ، رفتارهای عجیب و غریبی از خود نشان داد. اول ، متاسفم ، او من را بو کرد. تخت را از نظر علائم مقاربت بررسی کردم. من تمام پیام های تلفن را می خوانم. یک بار آنتون فکر کرد که من به او خیانت کرده ام. در ورودی ، متوجه یک فرد غریبه شد. شوهرم تصمیم گرفت پیش من بیاید.

با عصبانیت وارد آپارتمان شد و به سمتم حمله کرد. دستش را به سمت من بلند کرد … او را روی زمین انداخت و به صورتش کتک زد. بینی من شکسته بود. خون در نهر جاری شد. فکر می کردم.

از شکایت می ترسیدم: نمی دانستم چگونه می توانم بدون شوهرم با زندگی کنار بیایم. تصمیم گرفتم ببخشم. سپس بدترین ها شروع شد. او هفته ای یکبار مرا کتک می زد. آنتون به نظر می رسید از زمانی که با مرد اول ازدواج کردم ، احتمالاً می خواستم مدت ها با دیگران آشنا شوم. کار به جایی رسید که ممنوع الخروج شدن از خانه بودم. وقتی مرا قفل کرد ، تلفن همراهم را با خود برد. وقتی برگشتم ، دوباره کل خانه را بررسی کردم. من حتی نمی توانستم سعی کنم کسی را وارد کنم. اما شوهرم باور نمی کرد. مادرم همه چیز را می دانست. بعد از اینکه شوهرم فهمید که پدر و مادرم در مورد ضرب و شتم شنیده اند ، او شروع به تهدید کرد که او را خواهد کشت. من می دانستم: این دیگر امکان پذیر نیست. اما چیزی مرا درگیر کرده بود …

"یک روز او دستش را به سمت من بلند کرد و شروع شد …"
"یک روز او دستش را به سمت من بلند کرد و شروع شد …"

یکبار سعی کرد من را خفه کند. بعد تصمیم گرفتم بازی کنم. در حالی که شوهرش در خانه نبود ، او با پلیس تماس گرفت. لرزید ، آدرس را زیر لب زمزمه کرد. و او منتظر ماند.

من کاملاً خوب فهمیده بودم که اگر شوهرم از شکایت من مطلع شود ، مرا تا نصف مرگ کتک می زند. با این حال ، لباس جلوتر از او بود. افسر پلیس منطقه با دستبند آنتون را ملاقات کرد.

دو سال از آن زمان می گذرد. من یک شوهر جدید دارم ، ما منتظر فرزند هستیم. دادگاه فقط شش ماه پیش به پایان رسید. آنتون با حکم تعلیقی پیاده شد. طبق قانون ، او حق ندارد به من نزدیک شود. یک روانشناس هم به من کمک کرد. او علت اینکه من در کودکی نمی توانم بخوابم را فاش کرد: پدرم مادرم را کتک زد و من همه چیز را شنیدم. اما من آن را به عنوان یک کابوس کودکی فراموش کردم. این روانشناس توضیح داد که اگر دوران کودکی خود را "کار نکنم" ، در معرض خطر قرار گرفتن در یک دور باطل قرار می گیرم - به سمت مردان پرخاشگر کشانده می شوم. اما خداوند برای من جلال فرستاد - نزدیکترین و مهربان ترین فرد.

آلا ، 29 ساله ، مسکو:

شوهر سابق من احتمالاً اکنون خوشحال است. او بسیار خوش شانس بود: من سخاوتمند شدم. اگرچه لازم بود او را تنبیه کرد - دستانش را بست.

ما در محل کار ملاقات کردیم. او در بخش تبلیغات کار می کرد و من در گروه حسابداری. در ابتدا به من حسادت کردند. اولگ موفق به نظر می رسید. او کاریزمای جهنمی دارد. او خواب خانواده می دید. او از آشنایان شکایت کرد که با زنان خوش شانس نیست. گفت: همه من را ترک می کنند. وقتی او را خوب نمی شناختم ، دلیلش را نمی فهمیدم. ما نه تنها یک زوج ، بلکه بهترین دوستان هم شدیم. همه جا با هم بودیم. من حتی در سفر مشترک به سوپر مارکت عاشقانه پیدا کردم.

بعد از شش ماه ازدواج همه چیز تغییر کرد. من نمی دانم این سازوکارها شامل چه چیزهایی شده است: اولگ آرام به نظر می رسید. یکبار رفتیم سطل آشغال را بیرون بیندازیم. آنها بسته ها را انداختند ، و من قبلاً به سمت ماشین برگشتم. ناگهان صدای ترک می شنوم. برمی گردم. اولگ تپه زباله را لگد می کند. جعبه ها از مخزن خارج می شوند ، یک فرورفتگی روی آن ظاهر می شود. به س myال من: "آیا شما عقل خود را از دست داده اید؟" او پاسخ می دهد که دچار خشم شدید شده است.

یک ماه بعد ، برای اولین بار دستش را به سمت من بلند کرد … در آشپزخانه اتفاق افتاد. من به طور تصادفی آردی روی کت و شلوار آویزان از صندلی ریختم. او یک ژاکت به طرف من پرتاب کرد ، فریاد زد: "چه کار می کنی؟!" ، موهایم را گرفت و روی زمین انداخت. شوکه شدم. اشک ریخت البته …

"یک روز او دستش را به سمت من بلند کرد و شروع شد …"
"یک روز او دستش را به سمت من بلند کرد و شروع شد …"

صبح روز بعد دچار کبودی شدم. اولگ عذرخواهی کرد. یک هفته است که صحبت نکرده ایم. بعد فراموش کردند. اما بعد از یک ماه و نیم ، او دوباره مرا کتک زد. باز هم ، یک چیز جزئی. من دستبندهای گران قیمت او را گم کردم. سپس او مرا گرفت ، در را باز کرد و اجازه داد از پله ها پایین بیایم. به شدت به خودم آسیب رساندم ، مچ دستم شکسته شد. پس از آن ، من شروع به ترس از او کردم. اما جایی برای رفتن نداشتم. پدر و مادرم در مسکو نیستند. کار نبود. شروع از ابتدا ترسناک بود. بیشتر از همه از بارداری می ترسیدم ، که برای همیشه من را به اولگ گره می زند. ترس های من به حقیقت پیوست. به محض مشاهده دو نوار در آزمون ، به سرعت به کالینینگراد رفتم. فکر می کردم اکنون به والدینم برمی گردم. اولگ با اصرار شروع به تماس کرد. اجازه دادم از وضعیت من بگذرد. التماس کرد که برگردم. بالاخره برگشتم. در ماه دوم بارداری ، او دوباره مرا کتک زد. تصمیم گرفتیم سقط کنیم.

اولگ به تمسخر من ادامه داد. او آن را مخلوق نامید. وقتی عصبی بود فریاد زد. و هر هفته وسایلم را جمع می کردم ، قسم می خوردم که دیگر بر نمی گردم. عذرخواهی کرد ، هدیه خرید … انگار قدرت اراده ام را از دست داده بودم. هر بار روی چمدان وسایل جمع آوری شده گریه می کرد. به خودم قول دادم که به دادستانی بروم. اما او نکرد. در بخشش او ، از ضعف خودم متنفر بودم. احساس می کردم لیاقت هر ضربه ای را دارم. و هدیه ای که به دنبال او می آید ، من شایسته نیستم. خیلی رقت انگیز

آیا تا به حال مردی دست خود را بر علیه شما بلند کرده است؟

نه هرگز!
یکبار بود.
چندین بار یادم آمد.
افسوس ، این اغلب اتفاق می افتد.

بعد از پنج سال اولگ را ترک کردم. من شب را با دوستانم گذراندم ، که قبلاً به آنها دروغ گفته بودم که همه چیز برای ما خوب است. بیهوده دنبال کار بودم. یک سال بعد ، ما به عنوان غریبه ملاقات کردیم. بی سر و صدا طلاق گرفت. در دادگاه ، او گفت که "ما با یکدیگر کنار نمی آمدیم". فقط سر تکون دادم

تفسیر روانشناس میخائیل لابکوفسکی:

اگر زنی برای اولین بار با پرخاشگری روبرو شد ، باید بلافاصله رابطه را قطع کند. اول ، زیرا می توانید به خشونت عادت کنید. برای همیشه قربانی بمانید. ثانیاً ، باید بدانید: اگر فردی یکبار دستان خود را باز کرد ، بعید است که برای بار دوم توقف کند. از شکایت نترسید: در بیشتر موارد ، دادگاه طرف قربانی را می گیرد.

توصیه شده: