فهرست مطالب:

مادرشوهر نازنینم
مادرشوهر نازنینم

تصویری: مادرشوهر نازنینم

تصویری: مادرشوهر نازنینم
تصویری: خاطرات مادر شوهرم /پخت نان روستایی 2024, ممکن است
Anonim
Image
Image

از سر کار به خانه آمد - اوف! باید سریع کفش هایمان را بگیریم و به کارگاه بدویم. آن را می گیرم ، پول ، اسناد و کلیدها را در یک کیف کوچک می گذارم و قطار عطری از پله ها پایین می آید. به زودی این عطر با بوی چسب ، لاستیک مخلوط می شود و خدا می داند از چه مواد پیچیده دیگری برای احیای کفش استفاده می شود. من قبل از زمان بسته شدن آن را درست کردم. خوش شانس. غرق شدن در خانه را تمام می کنم ، به آشپزخانه می روم. شام در ماهیتابه خوب است ، نیازی به آشپزی نیست. در عوض ، می توانید پشت کامپیوتر بنشینید. می نشینم و منتظر یک شب دلپذیر هستم. خیلی زود زنگ در به صدا در می آید. در آستان خانه مادر شوهر عزیزم.

مادر شوهر

- عزیزم ، سلام! خوب شما چطورید؟

- سلام ، مارگاریتا پاولونا. خوب تو چطور؟

- و امروز ما تعداد زیادی از مردم را داشتیم ، نمی توانید تصور کنید - زمانی برای صرف غذا وجود ندارد ، جایی که آنجا وجود دارد - حتی زمانی برای سر بلند کردن وجود ندارد. اما من خربزه خریدم - آیا واقعاً زیباست؟ آیا برای من بوی خربزه می دهد؟ بو! - خربزه تقریباً در بینی من می پیچد ، روپوش برداشته می شود ، من متأسفانه بعد از آن به آشپزخانه می روم و تعطیلات ارتباط را پیش بینی می کنم ، - من همچنین کمی سوسیس خریدم تا خراب نشود ، (بله ، در ساعت خراب می شود شوهرم) ، - و شوهر جوان ما امشب با پتیا ملاقات خواهد کرد؟ او به من چنین گفت. میدونی کی؟ احتمالا بعد از ده شام می خوریم؟ کتلت است؟ میلی.. بله ، اینجاست. خوب ، من چیزی برای او نمی پزم. تصور کنید ، من فراموش کردم که گوشت را از فریزر خارج کنم. حالا صبح نمی توانم آشپزی کنم. بنابراین … شیر ترش ، فردا صبح ، قبل از کار ، پنکیک بپزید؟

- قبل از کار؟ - بالاخره مادرشوهر زن قوی است ،- اگر می خواهید …

- باشه ، من به پدر و مادرم زنگ می زنم.

همه ، علاقه به من از دست رفته است ، خدا را شکر. وارد اتاق می شوم. مادرشوهر نازنینم به دنبال:

- عزیزم ، گوشی رو دیدی؟ - بعد از من وارد اتاق می شود ، - خوب ، در حال شارژ است … - آن را لمس می کند ، گویی دمای دستگاه از دوره شارژ تغییر می کند - آیا مدت طولانی دراز کشیده است؟

- بله ، در حال حاضر تمام شب و تمام روز.

- خوب ، پس من تماس می گیرم ، - زمزمه می کند و شماره را می گیرد ، با کامپیوتر از میز خارج نمی شود. توجه صفر به من به رایانه اتاقم رفتم و به نظر می رسید که او قصد دارد اینجا صحبت کند.

- مامان ، هستی؟ سلام. خوب ، شما چطورید؟ کاغذ روی میز من توجه او را جلب کرد. یکی از آنها را می گیرد ، به آن نگاه می کند ، چشمی می زند. من کنارم ایستاده ام ، نمی دانم چه بگویم. می خواند ، دسته ای از کاغذهای دیگر را روی صفحه می گذارد. سپس یکی بعدی را می گیرد ، یکی دیگر ، و دیگری … همه کاغذهای دروغ را مرتب می کند. من سکوت می کنم.

- مامان ، خوب ، من فردا می آیم … بله … - برای اولین بار در طول مکالمه به من نگاه کرد. عبارتی که گویی من چیزی کاملاً نامناسب پرسیده ام. برمی گردد و با شکوه از اتاق بیرون می رود. سرانجام ، یک آرامش وجود دارد.

پشت کامپیوتر می نشینم. حتی نیم ساعت نمی گذرد ، در با سر و صدا باز می شود:

- آیا می توانید تصور کنید: او دوباره می گوید که ما او را ترک کردیم ، که هیچ کس به او احتیاج ندارد! نه ، من می فهمم ، پیرمرد ، حتی وقتی بیمار است ، روحیه بد است ، سر از قبل بی نظم است. اما این من را مقصر می داند که او را ترک کردم! - یک شب آرام و دلپذیر در رایانه … - البته ، برای او سخت است ، اما چه کار دیگری می توانم انجام دهم؟ بنابراین من تمام تلاش خود را می کنم و غیر ممکن! - با پول و مدارک به کیف مسافرتی من می آید ، - من نمی توانم کارم را رها کنم و فقط با آن بنشینم!.. و چه چیزی دارید؟ - داخل کیف می شود ، سعی می کند همه چیز را خودش بفهمد ، فک من به آرامی سعی می کند با میز دوباره متحد شود.

- من کفش هایم را برای تعمیر بردم و برای اینکه یک کیف سنگین حمل نکنم ، یک کیف برای اسناد گرفتم.

- برای اندازه گیری کفش رفتی؟ خوب ، خوب ، خوب … - لبخند شیرین ، دستانش را مالش می دهد ، - اما کجا؟ زیبا؟ هزینه آنها چقدر است؟ شوهرت دید؟

- من آن را برای تعمیر به کارگاه بردم.

- آاا … - توجه از بین رفته است ، مارگاریتا پالنا همچنان با فکر در کیف نگاه می کند … مکث.- خوب ، حالا ، می توانید تصور کنید؟ او مرا به ناسپاسی متهم می کند! او می گوید که او به ما غذا داد ، ما را بزرگ کرد ، از ما مراقبت کرد ، و اکنون او بیمار است ، و هیچ کس به سراغ او نمی رود ، - او به سمت در می رود ، و پخش را متوقف نمی کند. - این برای من است ، به هر حال وقتی از پوست خود خارج می شوم ، همه جا می چرخم: باید به خواهرم و والدینم بروم ، و همچنین باید کارهای زیادی را در خانه انجام دهم! - این در حال حاضر در اتاق دیگری تلفظ می شود و من چاره ای ندارم جز اینکه او را دنبال کنم. - و من نمی تونم بترکم!

شروع به جدا کردن کفش در گنجه می کند.

- و چرا آنها همه چیز را روی من می اندازند و نمی خواهند کمک کنند؟ …

زنگ درب. سمیون سمیونیچ. وارد می شود ، بلافاصله شلوغ می شود.

- دختران ، سلام! حال شما چطور است؟ - خم می شود تا مارگاریتا پالنا را در آغوش بگیرد ، او را فشار می دهد ، سپس من را در آغوش می گیرد ، انگار صد سال است که یکدیگر را ندیده اند. به نظر می رسد که او روز طولانی داشته است. - و من نان خریدم. آیا شخص دیگری آن را خریداری کرده است؟

آنها به آشپزخانه می روند ، من ترجیح می دهم بازنشسته شوم. صدای جغجغه کلید در. شوهر.

* * *

زنگ خطر. هشدار

دستم را روی او می کوبم ، او دیگر حرف نمی زند. به محض بستن چشمانم دوباره جیغ می زند. خارش داری چیکار میکنی؟ ما باید بلند شویم از اتاق می خزم بیرون. حمام شلوغ است. من هم همین را گفتم عصر که بلند می شوم! خوب. سرگردان به آشپزخانه می روم. در می زند ، مارگاریتا پالنا از حمام بیرون می رود.

- صبح بخیر عزیزم! خوب ، چطور خوابیدی؟

- هوم ، - زمزمه می کنم و با عجله به حمام می پرم. برهنه می شوم ، آب را روشن می کنم. ضربه ای به در.

- عزیزم.. - سکوت.

من مثل مجسمه خیس یخ می زنم و گوش می کنم.

- عزیز..

- بله ، مارگاریتا پالنا؟

- قراره پنکیک بشی یا فرنی؟

- کاشکا - من با صدایی تقریبا غیرانسانی پاسخ می دهم.

من دستشویی را ترک می کنم و در مورد توزیع زمان پختن پنکیک صبح و تاریخچه پنکیک در خانواده آنها صحبت می کنم. به منظور جلوگیری از این امر ، در مکثی می گویم …

امروز در خواب دیدم که شما کمپینی برای سفر به معادن طلا ترتیب داده اید. و بودند..

- و چه ، قطعاً مربوط به من است. من همیشه همه را سازماندهی کرده ام. وقتی شرایط مالی سختی داشتیم ، به این فکر افتادم که مشاغل خانگی را انتخاب کنم. ما با کل خانواده این کار را کردیم ، خیلی سخت بود ، اما …

- پروردگار ، که زبانم را کشید. سکوت دوباره باعث این بهمن کلامی نمی شد. اما من کل داستان را ، که قبلاً حداقل پنج بار شنیده ام ، تا انتها گوش می دهم. من می روم تا در اتاق لباس بپوشم.

بیرون می روم. او صبحانه می خورد. در همان زمان ، به هیچ جا نگاه نکرد ، با تامل بینی خود را بر می دارد. با تعجب ابروهایم را بالا می آورم و از کنار آن می گذرم. دارم دیر شروع می کنم. من سعی می کنم موهایم را شانه کنم و در اسرع وقت رنگ جنگی بزنم. او وارد می شود

- آیا برای صبحانه وقت دارید؟

-نمیدونم عجله دارم …

- رئیس شما چیست! غذا نمی دهد! کابوس! و ابتدا می خوانید و سپس موهای خود را شانه می کنید.

من سکوت می کنم. خوب ، بله ، و من بی سر و صدا به سر کار می روم. گرسنه تره

مادرشوهر نازنینم کمی در جا تلو تلو خورد و ، با پیدا نکردن پشتیبانی ، رفت. البته ، هیچ زمانی برای غذا باقی نمی ماند ، من تمام می شوم - یک روز جدید آغاز شده است!

توصیه شده: