نور چشمان بسته
نور چشمان بسته

تصویری: نور چشمان بسته

تصویری: نور چشمان بسته
تصویری: You TOUCH, you BUY IT 🤯 به هرچی دست بزنم باید بخرمش! با چشم بسته 2024, آوریل
Anonim

(ادامه ، آغاز)

تصویر
تصویر

باید اعتراف کنم که دویدن در هزارتوی ناآشنا در خیابان ها شغل دلپذیری نیست.

خوب ، چگونه می توانستم بفهمم که در این گوشه بن بست وجود دارد!

یک بن بست واقعی. در هر دو طرف ، ساختمانهای خانه ها بسته شده اند ، و در قسمت سوم یک حصار سنگی بلند وجود دارد که به نظر می رسد نوعی کارخانه است. احتمالاً قبلا سطل زباله یا نوعی اتاق سرایدار وجود داشته است. اکنون ظاهراً بن بست به عنوان نقطه تجمع جوانان "پیشرفته" محلی عمل می کرد. بطری های خالی از "کلینسکی" و "بوچکارف" در کنار دیوارها با مرتب ترین حالت ایستاده بودند ، بسته های سیگار مچاله شده و کیسه های چیپس در یک انبوه قرار داشت.

توقف کردم. حالا هر اتفاقی که رخ داد من را به یاد یک بازی انداخت. به میشوتکا که هنوز خرخر می کرد نگاه کرد. بیچاره ، اگر می توانست همه چیز را به خاطر بسپارد ، این روز می تواند زنده ترین خاطره او شود.

چرخیدم. مانتوی مشکی در همان نزدیکی ایستاده بود و به من خیره شده بود. با نگاه کردن به او ، نمی توانید بگویید که او فقط با سرعت نسبتاً سریع حدود پانصد متر دوید. همانطور که در ورودی جمع آوری شده و آرام است. تنفس یکسان است ، لباس مرتب است. مثل من نیست - ژاکت پیچ خورده است ، بند سوتین افتاد ، موهای من به هم ریخته بود.

ناله کرد و دستش را دراز کرد: "بچه را به من بده".

من هرگز از نظر شجاعت و شجاعت خود را برجسته نکرده ام. من همیشه ترسو بودم. تمام عمر از موش ، سوسک ، عنکبوت و یک سری چیزهای دیگر می ترسیدم. و در آن لحظه از کار فوق العاده ، هزینه ای برای من داشت که جلوی اشک هایم را بگیرم که می خواستند بیرون بیایند. من هنوز نمی فهمم چرا همه چیز را رها نکردم ، میشوتکا را در دستان این مرد نگذاشتم. خوب ، او دقیقاً برای من کیست؟ پسر دوستی که دو ماه است با او آشنایی دارم و من هیچ مدیون او نیستم و نیازی به او ندارم. و چرا با یادآوری اتاق کوچکم سرم را تکان دادم؟ سپس به نظر من شگفت انگیزترین مکان روی کره زمین شد!

من خیلی ترسیده بودم.

و من خیلی مبهم به یاد می آورم که چگونه یک توپ بورگوندی رنگین کمانی به سمت پایین نورد کرد و از دست دراز غریبه به سمت من شتافت. چشم هایم را بستم ، میشوتکا را به خودم نزدیک کردم و به طور غریزی دستم را جلو انداختم و سعی کردم از خودم دفاع کنم.

حتماً احمقانه بوده است.

اما کار کرد!

با شنیدن کف زدن در کنارم ، چشمانم را باز کردم و مستقیما روبرویم یک آبی مایل به لرزش اندکی … سپر … یا یک صفحه نمایش را دیدم … گویی هوای جلوی من غلیظ ، غلیظ و کوچک شده بود امواج از تنش موجود در آن جاری می شد. به سختی تمایل به لمس این سپر ، چشیدن آن را با لمس و واقعیت مهار کردم ، همچنان دستم را بالا نگه داشتم. چه کسی می داند ، ناگهان ، به محض پایین آوردن آن ، این سپر ناپدید می شود و دومی که دیگر نمی توانم بسازم؟

تعقیب کننده من قسم خورد و یک توپ دیگر پرتاب کرد. چشمانم را بستم و سرم را در شانه هایم کشیدم. توپ پنبه از دیوار بیرون رفت و سیاه چاله ای در آن باقی ماند. به صورت تشنجی آب دهانم را قورت دادم. این سپر یک دفاع قابل اعتماد بود. هنوز میفهمیدم چطور درست کردم!

غریبه ، با عصبانیت به چشمانش شلیک کرد و مشت هایش را در هم فشرد ، به من نگاه کرد. من نیز با ترس از تکان خوردن تا سپر ناپدید نشود ، با تمام چشمانم به او نگاه کردم.

احتمالاً از بیرون ما یاد فیلم های قدیمی درباره مافیا افتادیم. دو مقام در حال ایستادن و رویارویی هستند. خرقه رقیب من روی زمین افتاد و کفها در نسیم خنک پاییزی کمی تکان خوردند. حیف است کت من ، هرچند کرم ، در راهرو در لرکا آویزان باشد. شباهت کامل خواهد بود.

نمی دانم چگونه فکری به ذهنم خطور کرد که از ترس بر او حمله کرده بود. حتی ، نه برای حمله ، بلکه برای بیرون آمدن از بن بست که در پشت یک سپر جادویی پنهان شده است.

با به خاطر آوردن تمام فیلم های عرفانی که دیده بودم ، بدون تسلیم شدن ، راحت تر میشوتکا را گرفتم و سعی کردم تمام توجهم را روی کف دستم متمرکز کنم و تصور کنم چگونه انرژی ناشی از آن سپر را تغذیه می کند.

و او یک قدم برداشت.

اتفاق افتاده! سپر کمی جلو رفت.

عبای سیاه بالا رفت. او باید سعی می کرد اقدامات من را پیش بینی کند.

یک گام دیگر - سپر سر جایش است ، با من حرکت می کند و به همان شکل می لرزد.

به نظر می رسد غریبه نگران است.

- بچه را به من بده. تکرار کرد. - جایی برای رفتن ندارید! پس بده.شما مسیر طبیعی زندگی و سرنوشت را می شکنید!

بدون اینکه به حرفش گوش کنم و تمرکزم را ادامه دهم ، قدم دیگری برداشتم. فاصله بین ما کم کم کم می شد.

- نمیفهمی داری چیکار میکنی! شما می توانید عواقب جبران ناپذیری را به همراه داشته باشید!

در این مدت چند قدم دیگر به او نزدیک شدم.

من تعجب می کنم که آیا او فقط سعی می کند من را متقاعد کند یا واقعاً خود را شکست ناپذیر می داند؟

چند قدم دیگر - و من به شخص غریبه نزدیک شدم. شبح او کمی درخشش سپر شناور بود.

یک قدم دیگر - شنل سیاه عقب رفت ، عقب رفت! بنابراین سپر من برای شما بی ضرر نیست!

- شما ادم سفیه و احمق! به حرف من گوش کن! - او فریاد زد.

چیزی که من دوست ندارم این است که آنها صدایم را به طرف من بلند می کنند و مرا با نام های ناشایست صدا می زنند. علاوه بر این ، یک کودک در اینجا وجود دارد! و با ریختن تمام ترس و عصبانیت انباشته ، سپر را به طرف حریف خود فشار دادم.

تصویر
تصویر

آنها فوراً ملاقات کردند - سپر و تعقیب کننده من. من فقط وقت داشتم متوجه شوم که چگونه دست خود را بالا می آورد ، اما سپر قبلاً او را پوشانده است و مانع حرکت او می شود. از روپوش مشکی ، تعقیب کننده من بلافاصله به لباس آتش نشانی یا فضانورد تبدیل شد. غریبه با آتش سوسو زدن شعله می کشید و لحظه به لحظه بیشتر آبی می شود. و بدون اینکه دوبار فکر کنم ، با عجله از کنارش گذشتم و با عجله از این مکان دور شدم.

فرار کردن ، و حتی در حالی که کودکی در آغوش دارید ، برای ذهن های معمولی شغلی نیست. با یک دست فشار میشوتکای غرغر کننده به شکمش ، که با هر قدم سنگین تر و سنگین تر می شد ، با دست دوم سعی کردم روی دکمه های ریز بیفتم (پدرم سعی کرد او را متقاعد کند که یک تلفن ساده تر بگیرد و نه این گیره میکروسکوپی) !) لوله ، که علاوه بر این ، هر از گاهی سعی می کرد از دست من خارج شود. در نهایت ، من موفق شدم شماره لرکین را در دفترچه تلفن پیدا کنم و گیرنده را به گوشم فشار دادم.

- ناتاشا ، کجایی؟ - فریادی در گوش مارینکین فریاد زد.

برای چند ثانیه ، گیرنده را از گوشم بیرون کشیدم:

"چگونه می توانم به شما بگویم ، مارینوچکا ،" من زهرآگین گفتم. - من در حال دویدن هستم … چهاردهم ، نه ، ساختمان شانزدهم روی آجر … اوه ، متأسفم ، او دوازدهم است. و حالا من باید از دهم فرار کنم …

- عالی ، - مارینکا جریان کلامی من را متوقف کرد ، - اگر به چهارم رسیدید ، وارد ورودی دوم شوید و به طبقه هفتم بدوید ، بهتر است از آسانسور استفاده نکنید و به طور کلی ، بهتر است متوقف نشوید ، و آنجا شما را ملاقات خواهم کرد

- با تشکر. فراموش نکنید که بعداً فاکتور دوره کاهش وزن را ارسال کنید.

مارینکا نیشخندی زد و تلفن را قطع کرد.

- و شما چیزی را برای من توضیح دهید. - اضافه کردم ، میشوتکا را با هر دو دست رهگیری کردم.

مارینکا با من ملاقات کرد. هزینه کشیدن خودم به طبقه هفتم برایم سخت بود (حتی در تمام عمرم با آسانسور به طبقه دوم رفتم!) ، او میشوتکا را که هنوز به طرز معجزه آسایی در آغوش داشتم ، برداشت و از آنجا عبور کرد. درب باز یکی از آپارتمان ها

- سریع وارد شوید و در را قفل کنید! - به من رسید.

در خواب فقط یک لیوان آب سرد و یک صندلی نرم ، زبانم را روی لب های خشکم می چرخاندم ، به راهرو رفتم و در را کوبیدم.

آپارتمان کوچک به نظر می رسید. یک راهرو باریک ، یک آشپزخانه در سمت راست ، فقط یک اتاق واحد ، در سمت چپ ، همانطور که آنها می گویند ، حمام. با کلیک روی قفل ها و آویختن زنجیر ، روی پاهای پنبه ای به آشپزخانه رفتم و به شیر آب چسبیدم. شاید نوشیدن آب تصفیه نشده و جوشانده مضر باشد. بعلاوه ، او یخ زده بود و من خطر سرماخوردگی را داشتم. اما ، با احساس اینکه چگونه زندگی و انرژی به آرامی به من بازگشت ، من به سادگی نمی توانستم خودم را از بین ببرم. گونه های خیس خود را کاملا با کف دستم مالیدم و وارد اتاق شدم تا رویای دومم را برآورده کنم - روی مبل یا روی صندلی راحت تکان بخورم.

در آن لحظه ، من بیش از همه نگران سرنوشت لرکا ، میشوتکا ، مارینکا و غریبه سیاه پوش بودم. دویدن دیوانه ، جنگیدن ، دوباره دویدن …

احساس می کردم مثل اسب سواری هستم. بدن من به صورت کبود در آمد - کمرم درد می کرد ، دستانم درد می کرد و من اصلاً پاهایم را احساس نمی کردم. و من بوی بدتر از یک لودر که یک شیفت دشوار را به پایان رسانده بود ، احساس می کردم. آنقدر خسته شده بودم که حتی متوجه سکوت مرده در اتاق نشدم. به هر حال ، مارینکا به سادگی مجبور بود با پوشک و مقداری پوشک لق بزند ، لب بزند و خش خش کند.

با ورود به اتاق ، تقریبا اشکم جاری شد. اما رطوبتي در بدنم براي اشك باقي نمانده بود.و فقط چند گریه خشک از سینه اش بیرون زد. مارینکا روی مبل قدیمی نشسته بود و میشوتکا را که هنوز برهنه نشده بود به سینه خود چسباند. در کنار او همان بلوند بود که به خاطر او از آپارتمان لرکا بیرون پریدم. و کنار پنجره ، دستانم را روی سینه ام جمع کرده بودم ، دستم ایستاده بود … درست برای اینکه او را یکی از آشنایان صدا کنم. همان مانتوی مشکی فقط مادر لرکا گم شده بود. و کجا پرسه می زند؟

- اوه ، - من کج لبخند زدم ، احساس کردم خنده لعنتی در سینه ام می خزد و می خواهد بیرون برود. فقط هیستری برای من کافی نبود. - هنوز زنده ای؟..

من باید وظیفه خود را انجام دهم. - شنل مشکی جواب داد.

چه خسته کننده ای! آیا او فرقه ای است یا چه؟ یا شبحی که تا پایان کارش نمی تواند آرامش پیدا کند؟ بلوند اخم کرد. مارینکا لبش را گاز گرفت. سعی کردم جلوی خنده رو به رشد را بگیرم.

نیازی نیست مزاحم من شوید. شما می دانید مقاومت شما چه چیزی را تهدید می کند. شما روند طبیعی زندگی را مختل می کنید.

مارینکا به من نگاه کرد. متوجه شدم که چگونه هوای اطرافش کمی لرزید و شناور شد. ظاهراً او با چیزی شبیه به سپر اخیر من از خود دفاع می کرد. بنابراین ، روپوش سیاه هیچ اقدامی فعال نکرد ، بلکه فقط سعی کرد متقاعد شود.

- بالاخره کسی به من می گوید چه خبر است؟ - با نگاه به او پرسیدم. - چرا من مثل بز مجروح در خیابان می دویدم ، چه بلایی سر من می آید؟ موضوع چیه؟

- ما می خواهیم کمک کنیم … - شروع های مارینکا.

مانتوی مشکی اش را قطع کرد: "شما می خواهید جهان را نابود کنید."

- زلک ، ما هر دو از تو قوی تریم. - بنابراین بلوند صدایی داد.

آه ، و نام دوست من ، معلوم است ، Zelk است! چقدر شیرین … فقط شرم آور است که من اینجا حساب نکرده ام.

- بیا ، میا رو می فهمم. - زلک با سر به مارینکا اشاره کرد. - اما این کار را برای چه می کنی؟ فقط به عشق او؟

بلوند آیدی سکوت کرد.

زلک لبخند زد: "خود میا ، بدون کمک هیچکس ، بسیار قوی تر از من است." - و او ، مانند هیچ کس ، نباید بفهمد که چه چیزی مملو از چیزی است که سعی می کند به دست آورد. بیش از یک جهان می تواند ناپدید شود! -

کافی! - نمی توانستم مقاومت کنم. - چه اتفاقی می افتد؟

- آنها می خواهند یک کار احمقانه انجام دهند! - زلک خندید.

- باشه. من به شما می گویم چه خبر است. مارینکا گفت. - جهان به گونه ای چیده شده است که هر فرد با سرنوشت کاملاً خالص متولد می شود. در زندگی او هنوز نه شر وجود دارد ، نه خوب ، نه موفقیت ، نه سقوط. هیچ چیزی. او حتی روح ندارد. آیا من درست می گویم ، زلک عزیز؟ - زلک ، لبخند زد ، سر تکان داد. - و سپس دو پری باید به نوزاد متولد شوند. پری خیر ، - اشاره ای به آیدی ، - و پری بدی. - اشاره ای به زلکا - به نوزاد روح می دهند. نیمی از طرف روشن و تاریک. و سرنوشت او را ترسیم می کنند. هر طرف می تواند سه تجربه مساوی به کودک بدهد. خرس می تواند یک جادوگر قدرتمند شود. نوعی مسیح! او می تواند شر را شکست دهد!

- میا ، میا … - زلک نیشخندی زد. - پیر ترگریم هیچ وقت به شما چیزی یاد نداد …

مارینکا نگاهی عصبانی به او انداخت و رو به من کرد:

- به من بگو ، آیا این دلیلی برای انجام آنچه می خواهیم نیست؟ آیا به پری بدی نمی دهید تا قسمت تاریک روح را به میشوتکا بدهد؟

- شما نظم جهانی را به هم می زنید ، - زلک قوز کرد.

مارینکا زمزمه کرد - ما به جهان کمک خواهیم کرد تا مهربان تر شود.

از روی مبل بلند شد و به سمتم آمد. سپر او به آرامی روی من حرکت کرد و احساس خنکی روی پوست من گذاشت.

- شما باید به ما کمک کنید. به تمام دنیا کمک کنید! من و اندی می توانیم او را در آغوش بگیریم. میشوتکا را بردار و فرار کن! - او کودک را به درون من وارد کرد و من را به سمت در هل داد و او را از زلکا بست.

- آیا آنها سرنوشت من را نیز برای من برنامه ریزی کردند؟ آیا مشارکت من در این رویدادها نیز در آنجا نشان داده شده است؟

مارینکا آهی کشید.

- ناتاشا ، درک کن ، جهان اینطور کار می کند. هیچ چیزی وجود ندارد که شما بتوانید درباره این انجام دهید. علاوه بر این ، هیچ کس زندگی را برای کسی برنامه ریزی نمی کند. ما فقط در حال برنامه ریزی برخی رویدادهای مهم هستیم. به عنوان مثال ، اینکه شما عمیقا عاشق خواهید شد. اما هیچ کس دقیقاً نمی داند کیست. شر ، به نوبه خود ، می تواند شما را از دست بدهد ، اما همچنین نمی دانید دقیقاً چگونه این اتفاق می افتد. ما فقط … نمی دانم چگونه توضیح دهم …

ما به سادگی سعی می کنیم یک موجود زنده را به این طریق به طرف خود جذب کنیم. خوب یا بد. - فارغ التحصیل مارینکا زلک.

تصویر
تصویر

به میشوتکا نگاه کردم. در آن زمان ، در خیابان ، در اولین ملاقات من با زلک ، او خوابید و انگشت خود را می مکید ، حتی نمی دانست که سرنوشت او در حال تصمیم گیری است.

- می دونی ، مارینا … یا اینکه صحیح تر باشه که تو رو میا صدا کنم؟

- درست است و فلان و فلان. من در این دنیا به دنیا آمدم.و یک بار مرا مارینا صدا کردند. - او بدون برگشتن پاسخ داد.

ادامه دادم: "میا را می شناسی" - من خیلی باهوش و اصلاً قوی نیستم و مطمئناً ترسو هستم. اما وقایعی که من را انسان کرد ، شاید هنوز نه ، اما مرا در مسیر صحیح قرار داد … وقایعی که با سپاسگزاری از آن به یاد می آورم … نیروهایی که آنها را به من فرستادند … من شک دارم که آنها از یک پری خوب بودند.

- ناتاشا ، شما اشتباه متوجه شدید. نیروهای خوب همیشه رویدادهای خوب را ارائه نمی دهند!

میا ، این همه از ابتدا اشتباه است. هیچ کس حق ندارد سرنوشت شخص دیگری را تعیین کند. اگر می توانستیم از میشوتکا بپرسیم که او چه می خواهد؟ اما حتی این واقعیت که فردی می آید و چیزی را در زندگی شخص دیگری به سلیقه و رنگ او ترسیم می کند اشتباه است. و خوب و بد … میا ، من نمی دانم معلم شما چه چیزی به شما آموخت ، - مارینکا لرزید ، اما سکوت کرد ، - اما شما نمی توانید شر را بدون از بین بردن خوبی نیز از بین ببرید. آنها جدایی ناپذیر هستند. و اگر میشوتکا نمی داند این چیست ، چگونه با شر مبارزه می کند؟

مارینکا سرانجام رو به من کرد:

- او خوب می داند! این بدان معناست که هر چیزی که برای او عالی است شر است.

میا ، خودت گفتی خوب همیشه خوب نیست. او چگونه خواهد گفت؟ آیا می توانستم بدانم عشق چیست اگر آن را از دست ندادم؟ و اگر شر از بین برود ، چه چیزی از خوبی باقی می ماند؟ همه چیز نسبی است!

- ناتاشا …

- کافی. شما سه نفر نمی توانید در مورد چیزی تصمیم بگیرید. تصمیم می گیرم زلک ، بچه را ببر و هر کاری لازم است انجام بده.

- نه!

مارینکا دستش را بالا انداخت و رعد و برق آبی را پرتاب کرد ، اما من از او جلوتر رفتم و یک سپر آبی جادویی دوباره جلوی من باز شد. رعد و برق از او منعکس نشد ، مانند گلوله های آتشین زلکا ، اما در سپر من ناپدید شد. امواج آبی از سطح آن گذشت و همه چیز آرام بود. خوب با خوبی مبارزه نمی کند.

- شما از قدرت من استفاده می کنید! - مارینکا خشمگین شد.

بدون اینکه سپر را پایین بیاورم ، "زلک ، بچه را بگیر". - او قطعاً به یک روح ، یعنی سیاه و سفید ، نیاز دارد ، تنها راهی که می تواند مرد شود ، و نه یک موجود زودگذر. اما قول دهید در نظر بگیرید که آیا لازم است سرنوشت مردم را به تصویر کشید.

- میا ، این دختر از تو باهوش تر است ، - زلک لبخندی زد و فوراً خود را در کنار من یافت ، با دقت میشوتکا را از دستانم گرفت. من او را به مادرش باز می گردانم. و من درخواست شما را منتقل می کنم ، - او زمزمه کرد و ناپدید شد.

مارینا به آرامی روی زمین فرو رفت و اشک ریخت. با صدای بلند ، از صمیم قلب ، درست همانطور که میشوتکا اخیراً غرش کرد.

و من ، بدون خداحافظی با مارینکای هیستریک و بلوند که او را دلداری می داد ، از آپارتمان خارج شدم.

امروز هنوز کارهای زیادی برای انجام دادن دارم: وسایل لرکا را بردارید ، حتما حمام کنید. و دریابید که چه چیز دیگری می توانم غیر از سپر جادویی به ذهن آورم.

جوسی

توصیه شده: