ابری در دامن
ابری در دامن

تصویری: ابری در دامن

تصویری: ابری در دامن
تصویری: ساربان- مشک تازه میبارد ابر بهمنی کابل- Sareban moshke taze mibarad 2024, ممکن است
Anonim
ابر در دامن
ابر در دامن

این یک تلاش ابدی برای استقلال و برتری است. آیا نابود نشدنی است؟ از اینکه مدیران بر سرم فریاد بزنند متنفرم. قبلاً ، همه من در مشت کوچکی فشرده شده بودم و سعی می کردم کوچک و بسیار کوچک شوم تا بتوانم مانند سوسک در شکافی فشار بیاورم. شاید هیچ کس متوجه چنین موجود کوچکی نشود. این تاکتیک به خوبی برای من مناسب بود ، مردی که هرگز صندلی راحت یا کیف سنگین کسی را نمی خواست. اجازه دهید دیگران مسئولیت کامل را بپذیرند و با پاسخ دادن به سوالات سخت خود را عذاب دهند. و من فقط بی صدا زیر لب زمزمه می کنم ، خانه های روشن و رنگارنگم را روی میز کار خواهم ساخت. تا اینکه ، زیر نگاه سوزاننده مقامات ، روزنامه شروع به دود می کند. سپس فقط به سرعت و بدون ردیابی در هوا مانند پری مورگانا باقی می ماند. اگر شخصی وجود ندارد ، پس مشکلی نیز وجود ندارد. و نیازی به شیپور زدن در این مورد نیست. و آیا فردا ، دقیقاً ساعت 8 صبح ، آیا من دوباره در جلسه برنامه ریزی با بی گناهی در چشمانم حاضر می شوم؟

همکاران عزیزم ، با درک این که من به طور طبیعی قادر به انجام کارهای ناخوشایند نیستم ، صادقانه از موفقیتهایم خوشحالم ، وقتی از مقامات برتر خود بیزار می شوم ، عصبانی می شوند ، آنها با خوشحالی در کار من به کمک می آیند. اما فقط در محدوده دفتر متواضع ما برای شش نفر"

جالب ترین چیز این است که "مورد علاقه" و بهترین کارگران ، با دفاتر شخصی با مبل های نرم ، رایانه های مجلل و "صدها" صدای جیر جیر ، اصلا از من بهتر نیستند. واقعیت این است که هیچ کس متوجه اشتباهات خود نمی شود. به نظر نمی رسد این سوراخ ها در طبیعت وجود داشته باشند ، حتی زمانی که دفتر ، به تقصیر یک حیوان خانگی ، میلیون ها دلار در دعاوی خود از دست می دهد. روسا فکر می کنند این چیزی شبیه به هزینه تولید است ، با مهربانی نوجوان خود را روی سر خود نوازش می کنند و مبلغ هنگفتی دیگر به او پاداش می دهند: "اوه عزیزم ، آیا وقتی تحت شکایت قرار گرفتی چنین استرسی را تجربه کردی؟"

خوب من چی؟ سکوت می کنم و سرم را به همه چیز تکان می دهم. شما می توانید هر اندازه که دوست دارید تمسخر کنید و ضربات ممنوعه را علیه من تمرین کنید. همین کافی است … با سلاح خود چه چیزی را انتخاب کنید؟ فریاد؟ کار نخواهد کرد. در این کار آنها استاد هستند ، تغییر خواهند کرد. اوقات تلخی؟ و این برای آنها آشنا است ، آنها فقط خوشحال خواهند شد. من نمی دانم چگونه کارهای زشت انجام دهم. این بدان معناست که آنها به چیزی نیاز دارند که اصلاً ندارند و هرگز نخواهند داشت. و من می دانم چیست؟

لبخند! بله ، یک لبخند معمولی انسان. مهربان ، گرم ، شاد ، تا بالای دهان شما.. اینقدر صادقانه و فهمیده ، و دلسوز؟

خوب ، این فرصت برای ارائه خود دیر نیست و خیلی سریع. یک تماس دیگر به فرش. رئیس ، مانند قطار پیک ، همه درخشان و قدرتمند ، با تحقیر صورت می گیرد ، به آرامی شروع به کار کرد ، کشیده و گسترش یافت ، انگار با اکراه ، شروع به بیان این کلمات کرد: "من پروژه شما را مطالعه کردم و متوجه شدم که شما روی آن خوب کار نکرده اید.. " من می دانستم: اکنون او پف می کند ، مانند آهن گرم می شود ، سپس همه چیز در داخل او به جوش می آید. و با شعله ور شدن مجدداً در امتداد ریل های نورد شتاب می کند و سرعت را اضافه می کند و سپس ، بدون تحمل آن ، شروع به انتشار بخار سوزان می کند ، اسپری آب جوش به پرواز در می آید و در نهایت ، یک سوت کر کننده شنیده می شود. و در این لحظه من در سطل آشغال او پنهان می شوم و در آنجا ساکت خاکستر سیگار او را روی سرم می پاشم؟ مهم نیست چطور باشد! من منتظر شعله ور شدن او نبودم. و وقتی رئیس کمی ساکت شد و تمام هوا را گرفت و بغض کرد ، من به او لبخند زدم! مهربان و شفاف ، مانند خورشید در سپیده دم ، جسورانه مستقیماً به چشمانش نگاه می کند. رئیس در آه نیمه یخ زد ، دهانش باز شد. "بله کاملا حق با شماست !؟" - من با خوشحالی از راه آهن دویدم و با پرچم لبخند روشن بازی کردم. "با این حال" ، - آه ، من با چه لذتی این کلمه را به زبان آوردم ، گویی خواب و ریل های سنگین به راحتی و به طور طبیعی با یک انفجار کر کننده بیرون آمدند. اگر ماشین را به موقع در اختیار من می گذاشتید ، مجبور نبودید امروز برای پروژه من به دنبال شرکای جدیدی باشید. و اگر من روی رایانه جدید کار کنم ، این شرکت فرصت های جدیدی خواهد داشت. علاوه بر این ، لازم است طرح را تغییر دهید ، سعی کنید با فناوری های جدید کار کنید …

من لبخند زدم و لبخند زدم ، حالا کمی متکبر ، کمی تحقیر آمیز ، مانند یک معلم دوست داشتنی با یک شاگرد عالی. و با لحن راهنما ، او با حرکات سخت نشان داد که در نتیجه پروژه من ، چه منافع مالی در انتظار شرکت است. رئیس سکوت کرد. او مات و مبهوت شده بود و به نظر می رسید کوتاه تر است. روی صندلی نشست ، متفکر ، متفکر. خوب ، در این میان ، او در "عقب نشینی" بود که من با عزت و لبخند پیروز بر لبانم گذاشتم.

او دیگر هرگز سعی نکرد بر سر من فریاد بزند. درست است ، دیگران تلاش کرده اند. اما دوباره آنها لبخند من را بر لبانم دیدند. من متفاوت شده ام. در داخل ، آرامش در روح مستقر شده است. بزرگ و گرم. با لذت فراوان به همه هدیه دادم.همکاران من در دفتر با خوشحالی از من استقبال کردند. من تقریباً به زندگی مهمانی تبدیل شدم.

و رهبری؟ آنها فقط توجه مرا متوقف کردند. از فضا افتادم دیگر نه مزایای من ، نه معایب ، نه پیروزی ها و نه اشتباهات در جلسه برنامه ریزی مورد بحث قرار نگرفت. رئیس به طور کلی من را به او متوقف کرد. او زمانی که نیاز به تولید داشت و دستور می داد خودش شروع به آمدن به دفتر ما کرد. گاهی اوقات منحصراً برای کار با من تلفنی صحبت می کرد. سعی کردم با او شوخی کنم ، به او جوک گفتم ، در مورد سلامتی و رفاه خانواده پرسیدم. اما شخص به سادگی از برقراری ارتباط خودداری کرد. او با عبارات معمول کنار آمد و به هیچ وجه نمی خواست انسانیت خود را نشان دهد.

حقوقم افزایش نیافت. کامپیوتر جدیدی به من ندادند. به هر حال ، احساس می کردم در مقابل شیشه ضخیم تراریوم ، کاملاً ایمن هستم. من از کنار تماشا می کردم که چه کسی چه کسی را بخورد و خفه نشود. چه کسی سم را به کی می سپارد. و او با آرامش کار خود را انجام داد. همکاران عصبی و افسرده ام بی سر و صدا جار و جنجال کردند. و من کمترین علاقه ای به شایعات و مبارزه برای قدرت نداشتم ، که ناگهان در دفتر ما با نیرویی بی سابقه شعله ور شد. رsسا شروع به قسم خوردن در بین خود کردند. اما من ، از آرامش و آزادی غیر منتظره ، می توانم هر کاری را که می خواهم انجام دهم. تاخیر در جلسه برنامه ریزی: به هر حال هیچ کس متوجه آن نخواهد شد. فرار در ساعات کار در جایی در موارد فوری من ، زیرا من هنوز هم کار بزرگی انجام می دهم.

ناگهان ، شرکای پروژه به من پیشنهاد وسوسه انگیزی دادند - همراه با تمام ایده هایشان به سراغ آنها بروم. شرایط عالی بود و من موافقت کردم. مقامات دیگر نیازی به سود یا خود پروژه نداشتند. آنها بیشتر و بیشتر درگیر نزاع ها می شدند. در حال حاضر من در یک مکان جدید بسیار ثمربخش کار می کنم. من بیش از یک کامپیوتر جدید و یک مبل نرم در دفتر کارم دارم. تجارت کوچک من وجود دارد ، که نه تنها من ، بلکه سه نفر از همکارانم را گرم می کند. در مورد دفتر سابق ، اکنون با خیال راحت به دو قسمت تقسیم شده است ، که هر کدام توسط یکی از مدیران اداره می شد. آنها اقوام و دوستان خود را با شلیک "اسبهای سیاه" بین خود تقسیم کردند. و نفر سوم ، مافوق فوری من ، بزرگترین طرفدار فریاد زدن به زیردستان ، هیچ چیزی نداشت. او اکنون در اسرائیل اقامت دارد و به عنوان نگهبان شب در سوپر مارکت کار می کند. نه ، گول نمی زنم فقط زندگی گاهی شگفتی های عجیب و غریبی را به همراه دارد. این به من این واقعیت را نیز می دهد که اخیراً هر دو رئیس به نوبت با اصرار با من تماس گرفتند. دعوت به کار شوید. با این حال ، من هرگز در دام طعمه آنها حاضر نمی شوم.

توصیه شده: