طناب کش شجاع
طناب کش شجاع

تصویری: طناب کش شجاع

تصویری: طناب کش شجاع
تصویری: شیدا همدانی، شجاع ترین معترض برانداز در یک قدمی طناب دار!!! 2024, ممکن است
Anonim
طناب کش شجاع
طناب کش شجاع

در نوجوانی ، هیپی و رقص در سالن ، سه نفر را در دست داشتند"

ماجراجویی بعدی من یک مرد بود. بله ، یک مرد معمولی. هنگامی که از پلکان پلکانی در حال پرواز بودم ، مرد رویایی من را ملاقات کردم ، که روی آن نشسته بودم تا برگهای درخت نخل را پاک کنم. خوشبختانه در همان لحظه او وارد دفتر ما شد و توانست من را بگیرد و حتی من را به حالت قائم برگرداند. به گفته همه روانشناسان یک زن ، یک دوجین ثانیه زمان نیاز دارد تا تمام نتیجه گیری های لازم در مورد شخصیت جنس مخالف را انجام دهد. کمتر برای من کافی بود تا به تنها نتیجه برسم: این موضوع برای من حیاتی است و به آن خواهم رسید. مرد فقیر شک نمی کرد که او قبلاً در مشکل بوده است. تا اینجا ، او لبخند زده و در مورد "راهپیمایان شجاع طناب دار" شوخی کرده است. نمی دانی عزیزم ، چه طناب نازکی را بالا رفتی و مرا برای یک فنجان قهوه در یک بار نزدیک دعوت کرد! ما خوب صحبت کردیم - بنابراین ، در مورد هیچ چیز ، و به عنوان دوستان خوب از هم جدا شدیم.

از آن زمان ، او بدون شکلات یا دسته گل به دفتر ما نیامد و من از معاشقه لذت می برم. زمان گذشت و معاشقه به دلایلی که برای من ناشناخته بود در یک مکان متوقف شد - دوره گل نبات شروع به اعصاب من کرده بود. من می خواستم در مهتاب پیاده روی کنم ، سرنادهای معشوقم و ، چه شوخی نیست ، انگشترهای الماس علاوه بر پیشنهاد ازدواج. متفکر شدم و از نزدیکترین دوستانم کمک خواستم. ما فوراً یک شورای زنان کوچک فراخواندیم و فقط یک سوال در دستور کار بود: چگونه او را به اقدامات فعال تحریک کنیم؟ تا نیمه شب ، سیگار و قهوه تمام شد ، براندی مدتها بود که نوشیده شده بود - برنامه اجرا شد. اساس داستانهای "قابل اعتماد" در مورد انواع معجزات بود که پس از روی آوردن به جادوی سیاه و سفید برای آشنایان متعدد اتفاق افتاد. یک ماجراجویی ذاتی ، که از نوشیدنی های درجه یک تغذیه می کرد ، به سرم برخورد کرد و مرا از زمین محکم پراگماتیسم بیرون کرد. اول از همه ، دختران کتاب فالگیری را بیرون آوردند و به من گفتند که ابتدا باید مطمئن شوم که نامزدی من است. در این کتاب آمده بود: "یک پا جوراب ساق بلند بپوش و بخواب و می گوید:" مامان داماد ، بیا و کفش هایم را در آور!"

سوتکا از جا پرید و به دنبال کمد من به دنبال جوراب ساق بلند شد. در ابتدا او با نارضایتی گریه کرد که فقط می توان در گنجه من گم شد و چیزی پیدا نکرد ، و سپس با خوشحالی اعلام کرد که هیچ مشکلی در جوراب زنانه وجود ندارد.

وقتی از خواب بیدار شدم ، به یاد آوردم که باید گوشه بالش را با دندان هایم بگیرم تا خواب از بین نرود. با یک جوراب مشکی و با بالشی روی دندان هایم ، به اتاق بعدی که دختران در آن خوابیده بودند ، سر خوردم. آنها در حالی که سعی می کردم زمزمه کنم: "Bov-bov-exhro!" آنها خالی به من خیره شدند.

بالش را بیرون انداختم و یکبار دیگر برای همه صبح بخیر آرزو کردم.

- خوب؟ آیا دیده اید؟ - دوستانم به من حمله کردند

- بگو؟

- خسته نباشی! - سوتا ناله کرد.

نمی دانم به آنها چه بگویم؟ من همه انواع مزخرف را در خواب دیدم. هیچ کس نیامده کفش های شما را در بیاورد و لباس های خود را در بیاورد. من صادقانه همه چیزهایی را که به خاطر داشتم فهرست کردم: من به شیشه های شیشه ای شلیک کردم ، خودم را به عنوان یک مرد در خواب دیدم و به نوعی همزمان با یک مدل لباس در پاریس ، از یک فیل صورتی پرنده فرار کردم … دیگر چه؟ نگاه کن همین است آه ، من همچنین در مورد خرس گوش دار از بخش بعدی خواب دیدم. در واقع آنچه در خواب بود در مورد آن مشخص نیست. تمام خواب ساکت بود ، پلک می زد و لبخند می زد. به طور خلاصه ، هیچ چیز جالب نیست.

دختران بی صدا به من نگاه کردند ، و سپس سوتکا اعلام کرد:

- همه اینها به این دلیل است که شما شب ها برادی می نوشیدید. کی میدونه مست چیه؟ شما باید در خواب یک مرکز هوشیاری و یک پزشک با کت سفید می دیدید!

با ناراحتی غرولند ، به سراغ صبحانه رفتیم.آنها برای قهوه صبح تصمیم گرفتند: من باید به جادوگر بروم. ما کوهی از روزنامه ها را با تبلیغاتی مانند: "من شوهرم را برمی گردانم ، بیماری های زهره را درمان می کنم ، آسیب ها را برطرف می کنم و در مورد ثروت صحبت می کنم" را با بیل پرت کردیم. ما در نسل بیستم جادوگران و جادوگران زیادی پیدا کردیم و یکی را انتخاب کردیم. چهره ای تند از عکس به نظر می رسید - خوب ، دقیقاً - درست مانند جغرافی دان من در لحظه ای که در تخته سیاه جواب می دادم! من قول دادم امروز به جادوگر سر بزنم و به قول خود عمل کردم. درست است ، من متوجه شدم که در نتیجه بازدید ، باید تا کف دستم روی کفیر و دانه های ذرت بنشینم ، اما مهم نیست - این برای شکل من خوب است. اما مادربزرگ ماریا به من یک داروی جادویی داد - یک بطری با مقداری ماده مشابه نمک ، که قرار بود همه چیز را دقیقاً در نیمه شب روز هفتم ماه نو پاشیده و بگوید:

نیمه شب ، مسلح به جادوی عشقی که روی کاغذ نوشته شده بود ، با بیان شروع کردم به خواندن:

من این اثر هنری عامیانه شفاهی را خواندم و فکر کردم: البته ، من اهمیتی نمی دهم که این دوست خوب برای من درد می کند و دختران دیگر را مانند "جادوگران پشمالو" درک می کنم ، اما درباره "فریاد زدن با صدای بد" … شاهزاده رویاهای من را ارائه داد - شجاع ، قوی ، شجاع ، با صدای بد فریاد می زند ، با تمام اعضا به من چسبیده و اشک های تلخ گریه می کند. و بنابراین من از این تصویر که بقیه شب را در فکر گذراندم خوشم نیامد. صبح صبح سر ضعیف من متورم و مریض بود. اینگونه بود که سر کار آمدم - کاملاً شکسته و بیمار ، با حلقه هایی زیر چشمم. وقتی در آینه به خودش نگاه می کرد ، وحشت کرد. ایوان تسارویچ من ، که قرار است جایی بعد از ناهار در دفتر ما ظاهر شود ، بدون شک اسیر زیبایی غیر زمینی من خواهد شد. من پانزده دقیقه سوختم و به سراغ رئیس رفتم تا از من درخواست مرخصی کند: من به شدت به دو ساعت زمان نیاز دارم! رئیس آهی کشید و رهایش کرد. خوب! آرایشگر سریوزا و متخصص زیبایی لنوچکا در دو ساعت معجزه می کنند و از کیکیمورا یک دختر مجذوب می کنند!

به زودی شاهزاده خانم با آرایش و موهای بی عیب و نقص وارد دفتر شد. یک فنجان قهوه - و من آماده دیدار با معشوق محبوبم هستم. معشوق خود را منتظر نگذاشت و با ظهور یک زمزمه توطئه کننده در ساعت چهار ، من را به طبقه پایین برای یک فنجان قهوه دعوت کرد. روح من شاد شد-ur-r-ra! جادوی عشق کار می کند! با قدم زدن از ناحیه ران ، به طرف میز پرواز کردم ، راحت تر نشستم و آماده شنیدن اعترافات پرشور رومئو شدم. رومئو کمی تردید کرد ، لیوانی کنیاک را کوبید و کارتی را که قبلاً در دستانش با آن دست و پا کرده بود به من فشار داد. آن چیست؟ چرا دو حلقه روی کارت پستال کشیده شده است ، آیا واقعاً یکباره اینطور است؟ قلبم به قدری می تپید که از این غوغا کر شدم. من عجله کردم تا بخوانم: "ما خوشحال خواهیم شد … عروسی … برگزار می شود … یک شام بزرگ … اولگا و آندری …". قلب من یکبار به آرامی تپید و در جایی در ناحیه پاشنه پا افتاد. او شوم پرسید: "اولگا کیست؟" در عرض چند ثانیه باریک من تبدیل به یک مرد مبدل شد و شروع به زمزمه کردن چیزی در مورد عروسش ، در مورد نزاع ، در مورد "کینه توزی" ، در مورد آشتی و پایان خوش کرد. سپس او شروع به تحسین دوستی کرد که ابتدا با یک زن داشت. مرد رویایی من که از شادی نفس نمی کشید ، به من گفت چه دوست خوبی هستم ، "پسر من روی تخته" و مرا به عروسی اش دعوت کرد!

بیست دقیقه بعد ، بخار را رها کردم و با وحشت به اطراف نگاه کردم: هیچ کس از فاصله صندلی پرتاب شده چشم پوشی نکرد ، فقط میشکا از قسمت بعدی بی سر و صدا تکه های جام شکسته را بر می داشت. توصیه احمقانه مادربزرگ ماریا به ذهنم رسید و من ، برای خودم کاملاً غیرمنتظره ، از میشکا گوش چپ خواستم تا در ضیافت عروسی نجیب زاده من باشد.

بعد از یک مهمانی عروسی شاد و رقصیدن تا صبح ، میشکا به دیدار من رفت …