فهرست مطالب:

اگر شما نیستید
اگر شما نیستید

تصویری: اگر شما نیستید

تصویری: اگر شما نیستید
تصویری: شما بدنتون نیستین - مزدافر مؤمنی - قسمت اول 2024, آوریل
Anonim

داستان چگونه سیندرلا عاشق یک نوازنده معروف شد

ستاره با عینک
ستاره با عینک

داستان من را دوست نخواهید داشت ، زیرا در آن سیندرلا دوباره به سیندرلا تبدیل می شود و شاهزاده خوش تیپ با ظاهر فرشته ای ، استعداد خدا ، پادشاهی باشکوه و مجموعه ای از خدمتکاران افتخاری تنها می ماند. اما ناراحت نشوید ، زیرا زمانی من نیز به یک افسانه اعتقاد داشتم …

من آهنگهای او را در رادیو شنیدم ، تصویر را در تلویزیون دیدم ، دختران در پوسترهای یک کت پراکنده با چهره زیبا از قفسه های فروشگاه. آنها در اطراف رختکن شلوغ شدند و منتظر بودند تا بت برای آنها امضاء کند. ورودی او با کلمات عاشقانه پوشانده شده بود و شماره تلفن باید چندین بار تغییر می کرد ، زیرا طرفداران به طرز معجزه آسایی اعداد گرامی را تشخیص می دادند و با خستگی ناپذیر شماره گیری تلفن ، با تماس های خود بر آنها غلبه می کردند. او مشهور بود … (چرا بود؟ موسیقی او هنوز از همه جا رعد و برق می کند. این فقط داستانی است که من برای شما در مورد آن می گویم ، گذشته ، که در حال حاضر جایی ندارد.)

من یک روزنامه نگار جوان ، اما از قبل شناخته شده هستم ، امید ویراستار ، مورد علاقه او. به من اعتماد کن"

در را مردی تازه تراشیده و بویی خوش با شلوارک و تی شرت باز می کند که کاملا خانگی است و فقط مبهم یادآور آن تصویر روی صفحه است.

- من مخالفت می کنم ، در طول راه کفش های پاشنه بلندش را در می آورم و از نظر قد با نوازنده برابر می شوم.

راحت روی صندلی راحتی نشستم. در حالی که او برای من نوشیدنی معطر درست می کرد ، صحبت به نوعی خود به خود شروع شد. من همچنین شروع کردم به او "تو" صدا کنم. و در نقطه ای احساس کردم: ما با هم خوب هستیم! ضبط را روشن کرد. آن را خاموش کرد. در حال حاضر کاست "وظیفه" به پایان رسیده است ، و یک قطعه یدکی. سیم تلفن بیرون کشیده می شود ، تلفن همراه فراموش می شود و همه ما مشغول چت هستیم. دوباره قهوه درست می کند. من به وضوح نمی خواهم متفرق شوم. او گیتار می گیرد و آهنگ هایش را می خواند.

سپس جدایی طولانی:

بوسه ای روی گونه ام سوخت. من عاشق می شوم. وارد موسیقی او شد. در قهوه اش روی لب هایش …

* * *

من عمداً دیر در تحریریه می مانم: من مقاله ای می نویسم ، عکس ها را نگاه می کنم ، بدون هیچ مشکلی! من دیوانه نیستم که باور کنم او برای من برنامه ای دارد. او فقط معاشقه می کرد تا من بتوانم درباره او خوب بنویسم. خوب ، من می نویسم! و با این مصاحبه به رابطه مان پایان می دهم. بگذار دیگران از عشق او دیوانه شوند! من یک زن منطقی هستم و به داستانهایی با پایان خوش اعتقاد ندارم ، جایی که کریپ تبدیل به یک شاهزاده خانم می شود.

روز بعد مبهوت گذشت. به یاد دارم که چیزی نوشتم ، جایی رفتم ، با شخصی صحبت کردم. سپس تمام عصر در رایانه ، در حال تایپ کردن.

خسته. با صدای بلندتر رادیو را روشن کرد و به صندلی تکیه داد: من پنج دقیقه استراحت می کنم و دوباره سر کار می روم.

چیزی قلبم را آزار می دهد! به جهنم! یک گیرنده رادیویی با سر و صدا از روی میز پرواز می کند: چه کسی به آنها اجازه داد آهنگهای او را پخش کنند وقتی می خواهم همه چیز را فراموش کنم؟! جعبه اسلحه را بلند می کنم: خدا را شکر ، خراب نشد! آن را با صدای بلندتری روشن می کنم: او آهنگهای زیبایی دارد … درباره عشق … مصاحبه باید خوانده شود …

الان ساعت 10 شب است! دفترچه ام را ورق می زنم: کنسرت او ساعت 9 شروع شد. یک ساعت است که به آنجا می رسم … وقت نمی کنم … غذا!

تصمیم گرفته شد: من مطمئناً به باشگاهی که او امروز در آن اجرا می کرد ، می روم ، قهوه می خورم ، نه ، چای …

من حتی وقت تعجب ندارم ، لب هایش پیوسته به دنبال لب های من هستند ، تمام صورت قبلاً با بوسه ها پوشانده شده است!

* * *

من با هنرمند مورد علاقه ام نقل مکان کردم. او هنوز برای من قهوه درست کرد. او آهنگ می خواند. من با یک شاهزاده فوق العاده در قلعه او زندگی می کردم. اما همیشه چیزی تاریک و بد وجود داشت.

موجودات شگفت انگیز مردم هستند ، آنها در تمام زندگی خود تلاش کرده اند تا پرنده خوشبختی را از دم خود بگیرند و به محض موفقیت ، ساکنان کره زمین خود را به یک لحظه کاملاً شاد نمی دهند ، آنها منتظر مشکل هستند به من صورت شخصی را که فکر می کرد پشت نوار روشن همیشه یک تیره وجود دارد ، خراش می دهم. از این گذشته ، با فکر کردن به بد ، ما آگاهانه نیروهای تاریک را به سمت خود جذب می کنیم. من همچنین هر روز می پرسیدم: "بالاخره ، همیشه نمی تواند خوب باشد؟ شما باید منتظر چیزهای ناخوشایندی از زندگی باشید. من باید برای بدترین ها آماده شوم" … بنابراین من این کار را کردم!

نمی توانستیم از یکدیگر سیر شویم. من از تحریریه مرخصی گرفتم تا همه جا با او باشم. کنسرت های بی پایان در حال حرکت. مجموعه ای از شخصیت های معروف. Hangouts. ارائه ها ژاکت و شلوار جین ضروری من فراموش شده است و لباس های زیبا جایگزین آن شده است. آیا جوجه اردک زشت تبدیل به قو شده است؟ پشت را باز کنید. مدل موهای باورنکردنی. لبخند کور. بازتاب در آینه فریاد می زند: "شما یک زن خیره کننده هستید!"

تعداد زیادی از آشنایان دنیای تجارت نمایشی ظاهر شده اند: موسیقیدانان ، کارگردانان ، تهیه کنندگان. من حرفه ام را به خاطر آوردم و شروع به استفاده از موقعیت کردم. جلسات ، مصاحبه ها ، تماس ها … ویراستار از باروری من خوشحال بود و نوازنده مورد علاقه من کمتر برای من قهوه می آورد.به تدریج ، ما شروع به دور شدن از یکدیگر کردیم: او شب کار می کرد ، در طول روز استراحت می کرد ، اما من بیشتر و بیشتر اوقات از رفتن به کنسرت با او امتناع می کردم ، زیرا آن روز تمام روز من از تخلیه پرواز می کردم ، زیرا می خواستم بخوابم و اصلا به کار فکر نمی کرد.

سپس صحنه های حسادت:

* * *

حالا آنها عمداً من را به انواع مهمانی ها متوقف کردند. اگر قبلاً توجهی که مردان برجسته به من نشان می دادند ، مورد علاقه من بود ، اکنون او را از تعادل خارج می کند. وقتی با کسی تلفنی صحبت می کنم عصبانی می شود.

-

برای من چنین کلماتی ضربه ای بود. فهمیدم که او از موفقیت های من خوشحال نیست: هرچه کاری را بهتر انجام دهم ، پیروزی های من را سخت تر تحمل می کند. من مجبور شدم موش خاکستری شوم ، کاملاً در آن حل شوم. برده مطیع ارباب خود باشید. جای خود را به خاطر بسپارید.

او به تور دیگری رفت و مرا با افکارم تنها گذاشت. من باید انتخاب کنم! و سپس ، همانطور که خوش شانس بود ، یک صبح خوب تلفن زنگ می زند: کارگردان جوان پیشنهاد می کند یکی از نقش های اصلی فیلمش را بازی کند. من می دانم که با شکست مواجه می شوم به ممیزی می روم. فقط برای این که بعداً در سنین بالا خود را به خاطر فرصت های استفاده نشده سرزنش نکنید. و من در حال انتخاب هستم! آنها من را برای این نقش تأیید می کنند ، تمرینات شروع می شود ، لوازم جانبی بلند لباس ، متن شبانه …

معشوق می آید. من شادی خود را به اشتراک می گذارم ، در پاسخ آن پرواز می کند:

* * *

وسایلم را جمع کردم و رفتم. من اولین نقش خود را در یک فیلم بازی کردم ، زیرا قرارداد از قبل امضا شده بود و بازگشتی وجود نداشت. من تقریبا مست شدم (در محیطی که من در آن بودم ، این یک پدیده عادی بود: بسیاری نوشیدند ، از مواد مخدر استفاده کردند …) من عمداً تماشای تلویزیون و گوش دادن به رادیو را متوقف کردم ، در رویدادهای اجتماعی شرکت نکردم. فقط یکبار به خودم اجازه دادم که در اجتماع شرکت کنم ، وقتی فیلمی با مشارکت من ارائه شد.

او! به دلیل دسته گل عظیمی از رزهای زرد که خیلی دوستش داشتم ، بلافاصله متوجه او نشدم. سپس همه چیز کوچک شد و به درخواست های نوازنده برای بازگشت ، برای شروع همه چیز از ابتدا ، کلمات عاشقانه گوش داد. اما چگونه می توانید کسی را که زمانی شما را فاحشه خوانده است ببخشید؟

من نمی توانم سایه یک ستاره باشم ، هر چند یکی از درخشان ترین آنها. بهتر است سعی کنید خودتان را به آسمان برسانید تا اینکه تمام وجود خود را روی زمین بگذرانید.

با فراموش کردن سینما به روزنامه نگاری بازگشتم. گاهی اوقات من آشنایان قدیمی خود را از دنیای تجارت نمایشی می دیدم و دیگر از شباهت سرنوشت آنها شگفت زده نمی شدم: دائما در بین تعداد زیادی از مردم ، تنها بودند ، دوست دخترها یکی پس از دیگری تغییر می کردند ، اما هیچ یک در کنار افراد مشهور باقی نمی ماند برای مدت طولانی

* * *

اخیراً ، یک بسته را از طریق نامه دریافت کردم. با باز شدن ، آلبوم جدیدی از نوازنده ام را کشف کردم ، که روی آن کتیبه ای با دست او ساخته شده بود: "اگر تو نبودی …" ؟؟؟

توصیه شده: