پرواز به جایی
پرواز به جایی
Anonim
Image
Image

گاهی اوقات خواب می بینم که بالهایی دارم - بالهای واقعی ، بزرگ و سفید برفی که به دلایلی بیگانه به نظر می رسند و از روی عادت روی شانه های شکننده من بسیار سنگین است. من روی صخره ای روی پرتگاهی که به جایی نمی رسد ایستاده ام و سعی می کنم نحوه مدیریت آنها را بیابم - به هر حال ، من هرگز این کار را نکرده ام ، هرچند بارها آن را تصور کرده بودم. من اغلب این س myselfال را از خود می پرسم - چرا اگر ما هزاران سال برای این امر تلاش کرده ایم ، به ما ، مردم اجازه پرواز داده نشده است؟ ما سوپر لاین ایجاد می کنیم و آسمان را فتح می کنیم ، سفینه های فضایی را پرتاب می کنیم و خود را استاد اعماق جهان می دانیم ، اما نمی توانیم پرواز کنیم - فقط مانند پرندگان پرواز کنید …

من به سختی موج تندی از بازوهایم می گیرم و آنها بلافاصله زمین می خورند و نمی توانند در برابر تلاش غیر معمول مقاومت کنند. یک درد خفیف در یک موج می پیچد ، شانه ها را سوراخ می کند ، بازوهای دراز شده را پایین می کشد ، یک لحظه در نوک انگشتان منجمد می شود ، گویی سعی می کند با تمام وجود در بدن بماند و ناگهان بلافاصله عقب نشینی می کند ، انگار که به من دست می دهد فرصت دوباره امتحان کردن برای لحظه ای س “ال "چرا؟" در سرم می گذرد و تمایلی به سختی برای ترک این سرمایه گذاری در معبد من وجود دارد ، اما من ناگهان سرم را به عقب پرت می کنم و سعی می کنم شک و تردیدها را کنار بگذارم - آنها هیچ جایی در ذهن من ندارند ، زیرا من مدتها در مورد آن خواب دیدم.

دوباره دستانم را بالا می آورم - کمی آهسته تر ، تمام توان خود را برای غلبه بر هر سانتیمتر فضای اطرافم به کار می گیرم و ناگهان متوجه می شوم که می توانم پرواز کنم. بالهایم را باز کردم ، به طرز ناخوشایندی سعی کردم باد خفیفی را که در اطراف سرگردان است بگیرم ، کمی به چپ و راست بپیچم ، به دنبال نفس او. او به آرامی موهای ابریشمی تیره ام را به هم می ریزد ، مانند آبشاری بر روی شانه های من جاری می شود ، با تارهای بلند بازی می کند - انگار من را اذیت می کند ، می خواهد مطیع اراده او باشد و در عین حال نشان می دهد که اگر از او اطاعت کنم و بمانم ، چه آزادی در انتظار من است. در پرواز

پس از چند دقیقه ، ناگهان متوجه می شوم که چگونه چیزی در درون من شروع به تغییر می کند - به تدریج حتی دلیل این امر را نیز درک می کنم: بالها بسیار سبک تر شده اند. آنها دیگر مانند یک شی خارجی دزدیده شده به نظر نمی رسند و به تدریج بخشی از بدن من می شوند. و دستها می توانند با آرامش حرکت کنند - البته کمی سنگین تر از حد معمول ، اما آزادانه - حرکات تقریباً باعث درد نمی شوند ، فقط خستگی خوشایند و به سختی محسوس باقی می ماند.

کمی به جلو خم می شوم تا ببینم زیر پاهایم چیست و یک خلأ را می بینم - خلایی که چند صد متر به سمت پایین کشیده شده است ، در مه ای سفید رنگ پیچیده شده ، در تکه هایی بر روی تکه های قرمز سنگ ها که راهرویی برای این ترسناک ایجاد می کند ، پراکنده شده است. ، خلاء نزولی …

خالی…..

من می دانم - او منتظر من است ، تماس می گیرد ، همزمان زنگ می زند و می ترسد …

من می دانم - این می تواند احساس آزادی واقعی پرواز را ، که مدتها در آرزوی آن بودم ، ایجاد کند ، یا آن را بکشد ، آن را برای همیشه در شبکه من بکشد ، تا هرگز رها نشود …

من می دانم - این پوچی به ابدیت تبدیل می شود اگر با لمس آن نتوانید از آغوش سرسخت آن خارج شوید …

برای یک ثانیه چشمانم را می بندم و سعی می کنم تصور کنم که در آنجا ، در قسمت پایین ، در پشت تکه های مه در پای صخره ها ، چه چیزی در انتظار من است و ناگهان احساس ترس می کنم - واقعاً می ترسم. ترس چسبناک تمام بدنم را می پوشاند ، و من فشار می آورم و سعی می کنم آن را با تلاش اراده از بین ببرم ، و در عین حال لرزش خائنانه ای را ایجاد کنم که قسمت داخلی کف دستم را با خطوط نامرئی توری که از این ترس بافته شده اند ، سوراخ کرده است. ناپدید می شوند نفس عمیقی بکشید … کمی احساس بهتری دارم و دوباره چشمانم را کاملاً باز می کنم.

من باید تلاش کنم - به هر حال ، این آزادی بود که من مدتها رویای آن را داشتم ، دقیقاً برای آن بود که با ذهن و بدنم تلاش کردم … آیا واقعاً می توان این را رد کرد - در حالی که تنها یک وجود دارد یک قدم قبل از آن باقی می ماند ، حتی اگر این مرحله آخرین باشد اگر بخواهم آیا من برای مدیریت این آزادی بسیار ضعیف هستم؟…. "نه ، - با خودم می گویم ، - شما نمی توانید امتناع کنید"….

من یک قدم نامعلوم به جلو برمی دارم ، بازوهایم را پهن می کنم ، بال هایم را تا آنجا که ممکن است باز می کنم ، و از لحاظ ذهنی تصور می کنم که حرکات در حال پرواز باید چگونه باشد. دیر….

سرگیجه ای ملایم و نزدیک شدن اجتناب ناپذیری به مه … یک ثانیه دوباره ترس در ذهنم شعله ور می شود و مجبورم می کنم با دستانم یک حرکت تکان دهنده غیر ارادی انجام دهم.

من یک چرخش می زنم ، سپس یکی دیگر ، و ناگهان متوجه می شوم که فضای اطراف من دیگر نمی چرخد ، پوچی منجمد می شود و من را به داخل متوقف می کند. بار دیگر ، دستانم را با احتیاط بالا می آورم و با قلبی در حال فرو رفتن از احساس سبکی در سراسر بدنم لذت می برم ، که همزمان با لرزش خائنانه ای در تک تک سلولهای وجودم آمیخته می شود. به تدریج ، من کنترل بالها را یاد می گیرم ، تقریباً بدون احساس آنها ، به جریان هوای خنک می ریزم و اجازه می دهم بدنم آزادی را که همیشه در رویای آن بودم احساس کند.

در جایی بسیار پایین تر ، قطعات قرمز سنگی با قطعات پاره شده مه وجود دارد و آسمانی بی پایان در مقابل من در انتظار من است. من به جلو تلاش می کنم ، می خواهم در لاجوردی که به طور مساوی روی آن ریخته شده فرو بروم ، چشم هایم را برای یک ثانیه ببندم تا کاملاً تسلیم احساساتی شوم که بر من غالب شده اند …

چشمانم را باز می کنم و با تعجب به اطراف نگاه می کنم ، برای چند ثانیه به خود می آیم و با ناامیدی به سقف سفید کننده اتاق بالای سرم نگاه می کنم ، در عین حال سعی می کنم با این واقعیت کنار بیایم که همه چیز فقط یک رویایی زیبا ، که متأسفانه مقدر به واقعیت نپیوست - بالاخره من آنقدر خواب می بینم که بال دارم و می توانم پرواز کنم….

آلبینا

توصیه شده: