فهرست مطالب:

لاریسا لوژینا: "من در مردان برای وفاداری ارزش قائل هستم "
لاریسا لوژینا: "من در مردان برای وفاداری ارزش قائل هستم "

تصویری: لاریسا لوژینا: "من در مردان برای وفاداری ارزش قائل هستم "

تصویری: لاریسا لوژینا:
تصویری: براي عقايد مختلف ارزش قائل شويم و به عقايد همديگر احترام بگذاريم 2024, ممکن است
Anonim

ویسوتسکی آهنگی را به او تقدیم کرد. یکی از اولین ستاره های فیلم اتحاد جماهیر شوروی ، او به خارج از کشور رفت ، و نه فقط در هر کجا ، بلکه به فرانسه ، در جشنواره فیلم کن! او این فرصت را داشت که در تئاتر هنری مسکو بازی کند ، اما ، مانند آهنگ ، اسلو را انتخاب کرد … فرانسه ، احساسات و کار هنوز در زندگی او غالب است. در مورد درد جدایی با یکی از عزیزان ، در مورد جنگ و شادی ، و خیلی بیشتر - در گفتگوی صریح ما با هنرمند خلق روسیه.

درباره بلوک و جنگ

سوال رعد اسا "Cleo":

- آیا با اینترنت دوست هستید؟

- من انجام می دهم ، اما وقتی نیاز دارم که بیوگرافی کسی را پیدا کنم ، تاریخچه منشاء چیزی. به عنوان مثال ، من در حال تمرین نمایشی بر اساس زندگی اسکندر سوم هستم و در آنجا ماریا فئودوروونا ، همسر امپراطور را بازی می کنم. بنابراین ، من بلافاصله اطلاعات مورد نیاز خود را پیدا کردم. یا باید چیزی بخرم - سرم با نوعی دارو اشتباه گرفته است ، همچنین می توانم پیدا کنم و سفارش دهم. من از این روش استفاده می کنم ، اما برای مکاتبه ، مانند نوه بزرگترم که تمام روز نشسته است … ما به بلغارستان می آییم ، می گویم: "دانکا ، آیا اصلا دریای سیاه را می بینی؟ یا 9 استخر در اطراف؟ " نه ، او از صبح تا شب در اینترنت می نشیند - با یک دوست ، و بی پایان با مسکو ارتباط برقرار می کند. من این را نمی فهمم من به تازگی به یک کافه جدید آمده ام که ما آن را باز کرده ایم. یک زوج مقابل من نشسته اند ، یک زوج زیبا ، دختر و پسر بسیار زیبا - آنها قهوه ، کیک می خورند. و آنها می نشینند ، در وسایل دفن شده اند - این همه! آنها با یکدیگر ارتباط ندارند ، اما چرا به کافه آمده اند؟ ما به رستوران می رویم تا چت کنیم ، به کافه می رویم تا صحبت کنیم ، درست است؟ نمی دانم چیز جالبی پیدا کنم. به یاد می آورم زمانی که تلفن های همراه بدون اینترنت ظاهر شده بودند - شور و اشتیاق دیگری نیز وجود داشت: ما با یک بازیگر در یک محفظه سفر می کردیم و تمام عصر و شب او بدون وقفه با دو تلفن صحبت می کرد. من نمی توانستم بفهمم در مورد چه چیزی می توان بدون وقفه صحبت کرد: یکی صحبت را تمام می کرد ، دیگری شروع می کرد (می خندد).

- تجمل غیرقابل قبول برای شما چیست؟

- نمی دانم.

- تعطیلات قبلیتو کجا گذروندی؟

- در سیمفروپول با یک کنسرت.

- آیا در کودکی نام مستعار داشتید؟

- بله ، نخود قرمز نام من بود. من لباسهایی با نقطه پولک قرمز داشتم. وقتی به اردوی پیشگامان رفتم ، کلاس اول ، به نظر من ، آن لباس بود ، من یک لباس آبی با نقطه های پولک قرمز داشتم. و پسران دویدند و طعنه زدند: "نخود قرمز ، همه پسران عاشق تو هستند!"

- آیا شما یک جغد هستید یا یک خرگوش؟

- لارک می دانید ، چنین حکایتی در مورد این نمره وجود دارد. از شخصی سال می شود: "تو جغد هستی یا خرگوش؟" - "من جغد نیستم ، زیرا جغدها دیر به خواب می روند من زود بلند نمی شوم - لرها زود بیدار می شوند. من یک فرت هستم - زیرا همه فرت ها می خوابند ، می خوابند ، می خوابند."

- چه چیزی شما را روشن می کند؟

- پاسخ.

- چگونه استرس را از بین می برید؟

- نمی دانم. قبلا شامپاین بود و اکنون سلامتی اجازه نمی دهد. من داستان کارآگاهی می خوانم.

- خودت را با کدام حیوان معاشرت می کنی؟

- گربه ، من آنها را جمع آوری می کنم.

- طلسم داری؟

- نه

- سن روانی شما چقدر است؟

- نمی دانم. احساس می کنم حدود 50 سال دارم.

- قصور مورد علاقه شما چیست؟

- نمی دانم.

هیچی یادم نمیاد شما از من چنان می پرسید که گویی از محاصره عبور کرده ام - و من فقط دو سال و نیم بودم ، چگونه می توانم چیزی را به خاطر بسپارم؟ (لبخند می زند) تنها چیزی که وجود دارد این است که من یک خرس حصار دارم. من چیزی را به خاطر نمی آورم ، اما او را به یاد می آورم. او کل محاصره را پشت سر گذاشت ، حتی دیروز در برنامه با من بود - او با من مشهور می شود (می خندد). او 77 یا 75 ساله است ، پدرش او را به روز تولدش آورد. او الان زشت است ، اما خیلی خوش تیپ بود! او غرغر می کرد ، کرکی بود ، عمر طولانی داشت ، در دستان زیادی بود - با پسر عمویم ، با فرزندانشان ، با نوه هایشان … و اکنون او 4 سال پیش ، از آلمان ، به من بازگشت. همه بسیار دوخته شده ، غلاف شده اند - اما! نادر بودن.او احتمالاً محاصره را خوب به خاطر می آورد ، اما من خیلی خوب به یاد نمی آورم. بنابراین ، من فقط از داستانهای مادرم می دانم که دوران سختی بود. مادر در مثلث سرخ کار می کرد ، پدر در سال 1942 در نزدیکی کرونشتات زخمی شد. او را به خانه آوردند ، او مجروح دراز کشیده بود. زخم چندان جدی نبود ، او در سال 42 بر اثر خستگی درگذشت. و خواهرم قبلاً از گرسنگی مرده بود. مادربزرگ بر اثر اصابت ترکش کشته شد. همه چیز به اندازه کافی پیچیده بود ، هیچ چیز خوب وجود نداشت. و مادر گفت وقتی پدر را به خاک سپردند ، او را به پیسکاروکا بردند ، تخت او را بلند کرد و تکه های نان کوچکی را در زیر بالش پیدا کرد که با آن سعی می کرد به او غذا بدهد. و او غذا نخورد ، اما همه چیز را زیر بالش پنهان کرد - برای من. به یاد دارم که وقتی هشدار حمله هوایی اعلام شد ، خواهرم لوسی سه سال از من بزرگتر بود (من 3 ساله بودم و او 6 ساله بود) و ما تنها بودیم ، مادربزرگم رفته بود ، پدرم رفته بود و مادرم برای کار کرد و گفت: "فورا به پناهگاه بمب فرار کنید." و لیوسیا و من هیچ جا دویدیم ، او دست من را گرفت و زیر تخت دویدیم - بنابراین ما از حمله هوایی زیر تخت پنهان شدیم. من می دانم که ما یک عمه بسیار خوب داشتیم ، خاله آنچکا ، که خیلی به ما کمک کرد - او یک دکتر محترم بود. او به طور طبیعی چاق و کوچک بود - بنابراین آنها تقریباً او را خوردند. او در خیابان قدم می زد - یک لازو روی او پرتاب شد. مردم در محاصره مردم را خوردند! حتی خودشان. ما سرایدار داریم ، به عنوان مثال ، دو کودک از گرسنگی مردند ، و او آنها را دفن نکرد … خوب ، او دیوانه شد ، البته ، از گرسنگی. البته سخت بود. در پایان محاصره ، در سال 1944 ، ما را به لنینسک-کوزنتسکی تخلیه کردند. و دوباره با مامان و خرس رفتیم. ما تا سال 1945 در آنجا ماندیم. درست پس از پیروزی ، در ماه ژوئن به لنینگراد بازگشتیم. اما متأسفانه آپارتمان ما اشغال شد و مجبور شدیم به استونی برویم. پدربزرگم که دیگر زنده نبود استونیایی بود. عموی من ، برادرش ، از سال 1940 در تالین کار می کرد ، او برای اعاده قدرت شوروی به آنجا اعزام شد - و ما را به محل خود برد و ما از سال 1946 در آنجا زندگی کردیم.

  • لاریسا لوژینا با مادر و مادربزرگش
    لاریسا لوژینا با مادر و مادربزرگش
  • لاریسا لوژینا در تالین
    لاریسا لوژینا در تالین

پدرت را یادت نمی آید؟

نه اصلا یادم نمیاد

و مامان؟

مادر در سال 82 درگذشت. مامان ، البته ، من خوب به یاد دارم. حیف است که او در 67 سالگی درگذشت - او هنوز می توانست زندگی کند و زندگی کند … اما ، ظاهراً ، محاصره او را گرفت ، زیرا هنوز بر او تأثیر می گذارد. او احتمالاً فقط در 3-4 سال اول قبل از جنگ ، هنگامی که او و پدر در سال 1937 ملاقات کردند ، خوشبختی را تجربه کرد. و این سالهایی که آنها قبل از جنگ زندگی می کردند احتمالاً شادترین سالهای زندگی او بود. سپس او دیگر ازدواج نکرد. او دارای شوهران عادی بود - اما همه اینطور بود … عشق زیادی در آنجا وجود نداشت. او زندگی نسبتاً سختی داشت. او هرگز حتی با هواپیما پرواز نکرده است! مدام می گفت: می ترسم پرواز نکنم! و در سال 82 ، او درگذشت و بنابراین هرگز با هواپیما پرواز نکرد - او همیشه با قطار سفر می کرد.

در تالین ، من از دبیرستان فارغ التحصیل شدم ، فیلمبرداری را در آنجا در استودیو فیلمسازی تالین ، حتی قبل از م theسسه شروع کردم. و سپس من به مسکو نقل مکان کردم و مادرم در تالین ماند. در سال 1980 ، او را به مسکو آوردم. تغییر آپارتمان دشوار بود - او یک آپارتمان یک اتاق در آنجا داشت. و آن را به پوشکین تغییر دادند. تالین برای من از لنینگراد عزیزتر است ، زیرا من اصلا لنینگراد را به یاد ندارم. و در تالین ، از مهد کودک تا دانشگاه ، تمام دوران کودکی ، نوجوانی و جوانی خود را گذراندم.

درباره ویسوتسکی و دیگران …

در مسکو ، او به سرعت به اندازه کافی سازگار شد. من مستقیماً به خوابگاه رفتم ، و آنجا ما زندگی طوفانی و جالبی داشتیم! این دنیای متفاوتی است که همه در آن ارتباط برقرار می کنند. خوابگاه VGIK ما به طبقه تقسیم شد: در یکی - اپراتورها زندگی می کردند ، در طرف دیگر - هنرمندان ، در سوم - نویسندگان فیلمنامه و غیره. هر پنج طبقه مشغول حرفه خود بودند. بنابراین ، ما زندگی مشترک خوب و خوبی داشتیم. ما اتاقهای مهمان خودمان را داشتیم ، جایی که افراد جالب زیادی به آنجا آمدند. ولودیا ویسوتسکی آمد ، همیشه با گیتار ، آواز خواند … مسلمان ماگومایف در طبقه 4 در حالی که هنوز دانش آموز بود به ما آمد. ما آنجا اتاقی داشتیم که در آن یک پیانو وجود داشت و اکنون ما همیشه انواع جلسات را در آنجا ترتیب می دادیم … زمانی بود که همه عاشق پاسترناک ، بلوک ، آخماتووا ، ساوریانین بودند. پنجره ها پرده زده بودند ، شمع ها گذاشته شده بود. شراب خشک.سیگارهای Ducat - سپس وجود داشت ، سپس "Stolichny" ظاهر شد. و اینها شبهایی بود که در خاطرم ماند. و همیشه ، وقتی از من می پرسند که دوست دارم به چه چیزی برگردم ، من پاسخ می دهم - دوران دانشجویی ، و این دقیقاً همان خوابگاه است. فکر می کنم جالب تر از زندگی با خانواده یا اجاره اتاق بود ، زیرا دنیای متفاوتی وجود دارد.

هرگاه از من می پرسند که دوست دارم چه چیزی را برگردانم ، من جواب می دهم - دوران دانشجویی ، و این دقیقاً همان خوابگاه است.

شما گفتید که فیلم "ویسوتسکی" را دوست ندارید …

از یک طرف ، من واقعاً این تصویر را قبول ندارم ، اما از طرف دیگر ، فکر می کنم ممکن است و باید باشد. زیرا اگر به یاد نیاورید پس چه چیزی باقی می ماند؟ شاید حتی در این شکل ، حافظه نیاز به حفظ داشته باشد. نیکیتا راست می گوید ، او احتمالاً خاطره پدرش را حفظ می کند. حافظه انسان کوتاه است - اگر هیچ کاری انجام ندهید ، همه چیز به سرعت فراموش می شود. و در اینجا من واقعاً با این واقعیت که سالهای پایانی زندگی من گرفته شد موافق نیستم. بزروکوف - من می خواهم به او حق بدهم. Seryozha یک همکار خوب است ، او فیزیک Volodin را درک کرد. او واقعاً از نظر شکل شبیه به هم است و کار بزرگی انجام داد. او سیگاری مانند ولودیا در دست داشت و مانند او سیگار می کشید و مانند او گیتار داشت. او همه کارها را دقیقاً در فیزیک انجام داد. نمای نزدیک … به هر حال نمی توانی چشم بازی کنی! هر چه بود - چشم ولودین نبود. اگر نماهای نمای نزدیک نمایش داده نمی شد ، عالی بود. اما به محض نمایش نمای نزدیک - بلافاصله احساس نوعی ناخوشایند ، نوعی جسد ، یک جسد ، بیرون آمد. چون به هر حال اینجا کاری نمی توانید بکنید. بنابراین ، من نتوانستم این را تماشا کنم ، از صفحه رویگردان شدم.

  • لاریسا لوژینا با ولادیمیر ویسوتسکی در فیلم عمودی
    لاریسا لوژینا با ولادیمیر ویسوتسکی در فیلم عمودی
  • با ویاچسلاو تیخونوف در فیلم در هفت باد
    با ویاچسلاو تیخونوف در فیلم در هفت باد
  • در فیلم روی هفت باد
    در فیلم روی هفت باد
  • لاریسا در فیلم روی هفت باد
    لاریسا در فیلم روی هفت باد

ولادیمیر ویسوتسکی را چگونه به خاطر می آورید؟

آنچه او بود - یک مرد معمولی. خوب ، باز خوب ، چگونه می توان گفت باز ، او باز به نظر می رسید ، اما ، احتمالاً ، در همان زمان چنین نبود. او بسیار اجتماعی بود ، بسیار دوستانه. دختران خوش اخلاق وقتی او می خواند - چه بگویم ، در اینجا به طور کلی همه دختران او بودند! زیرا وقتی گیتاری را برداشت و شروع به خواندن کرد ، غیرممکن بود که چشم از او بردارید - او دگرگون شد! کاملاً جلوی چشم ما تغییر کرده است! او فقط خوش تیپ شد. اگرچه از نظر ظاهری نه خوش تیپ بود ، نه آلن دلون - خیلی خوش تیپ بود. او همیشه کمی بعد به من یادآوری می کرد - سپس ، به عنوان مثال ، در یک پرونده فرانسوی ، یک پرتره خوب ، جایی که او در کلاه ، با یک سیگار است - از ژان گوبن وجود دارد. وجه مشترکی بین ژان گابین و ویسوتسکی وجود دارد. و بنابراین او یک فرد عادی بود. علاوه بر این ، هنگامی که در حال فیلمبرداری در "عمودی" بودیم - سال 66 بود ، همه ما عملاً در شرایط مساوی قرار داشتیم! ولودیا تازه شروع به کار کرده بود ، با این حال ، او قبلاً چند آهنگ خوب نوشته بود ، اما هاله ای که اکنون در اطراف او است وجود نداشت. و حتی در دهه 70 ، هنگامی که او شروع به روی صحنه برد ، هنگامی که میلیون ها نفر با او ملاقات کردند ، هنوز هم ممنوع بود. او در دوستانش ، در آپارتمان ها ، در اتاق ها و در آشپزخانه ها با گیتار خود آواز می خواند. او همیشه پاسخ می داد ، هرگز مجبور نبود از او التماس کند - او خودش گیتار را گرفت و آنچه را که جدید نوشت ، بلافاصله برای شنوندگان خود اجرا کرد.

به نظر شما چه چیزی او را کشت؟

وقتی با او آشنا شدیم … ما تا سال 70 با او دوست بودیم ، خوب ، چگونه دوست بودیم - صحبت کردیم. در اینجا شوهر اول من ، لشا است ، او با او دوست بود و تا آخرین روزها این دوستی حفظ شد. وقتی من و شوهرم از هم جدا شدیم ، من و ولودیا از هم جدا شدیم ، به خصوص زمانی که او قبلاً با مارینا ولادی ازدواج کرده بود ، من با او ملاقات نکردم. و سپس ، در آن دوره زمانی ، هیچ دارو وجود نداشت! او یک بیماری داشت ، احتمالاً از اجدادش ناشی می شود - بیماری الکلیسم. این یک بیماری بود ، نه این که او نتواند بدون ودکا زندگی کند. نه - او می توانست ، با آرامش نمی توانست برای یک یا دو سال اصلاً مشروب بخورد. اما ، به نظر من ، او به نوعی مدام در این مورد تحریک می شد. این طبیعی است ، زیرا ما تعداد زیادی "خیرخواه" در اطراف داریم و وقتی آنها روی میز می نشینند … معمولاً همه چیز در یک جشن اتفاق می افتد … هر کنسرت ، ملاقات ، اولین نمایش همیشه با نوعی جشن پایان می یابد به ولودیا نمی توانست بنوشد. ما با او در "عمودی" فیلم گرفتیم - او دو سال قبل مشروب نخورده بود ، و در تصویر ما - 5 ماه فیلمبرداری کردیم - او هرگز ، هرگز الکل را لمس نکرد! به نحوی او می رود ، دور می رود - به شمال ، جایی دیگر - و به مهمانی می رود … گاهی اوقات نمی تواند تحمل کند.او می توانست یک لیوان بنوشد - اما به هیچ وجه اجازه نداشت! بسته به آن بدن تقاضا کرد. و بنابراین او خراب شد! بنابراین ، او زندگی را رها کرد - حیف است ، خوب ، نه برای مدت طولانی ، تا یک هفته ، تا زمانی که دوستان نزدیک او را از دست دادند ، مانند همان مارینا ، که بی وقفه او را از این وضعیت بیرون کشید: او او را به بیمارستان برد ، جایی که تمام بدن او را شستند و او همچنین چنین ارگانیسم داشت … او واقعاً بسیار سخت کار کرد - او تیراندازی ، تئاتر و صحنه داشت. علاوه بر این ، اجراهای دشواری که او در آن بازی کرد. و بیشتر شب می نوشت. خب این چقدر است - اگر 800 آهنگ و شعر بنویسید - چقدر باید قدرت داشته باشید و چقدر باید همه چیز را از خود عبور دهید تا بتوانید همان خلوپوش را فرض کنید یا "سپیده دم ها اینجا آرام هستند" ، یا "باغ آلبالو" - بله ، از هر تئاتر در تاگانکا استفاده کنید …

وقتی شخصی گفت که مارینا ولادی وقف شده است ، او پاسخ داد: "این آهنگ به مارینا ولادی اختصاص ندارد ، بلکه برای Lariska Luzhina ما نوشته شده است."

آیا وقتی او آهنگی را به شما تقدیم کرد ، ناراحت شدید؟

خوب ، ناراحت ، به چه معنا - خوب ، او یک احمق بود. من اوایل آهنگ را دوست نداشتم. به نظر می رسید که او بسیار کنایه آمیز بود. خیلی ناراحتم کرد که با کنایه نوشته شده بود. این یک آهنگ واقعاً طنزآمیز است ، با لبخند. اکنون متوجه شده ام که آهنگ با لبخند و علاوه بر این ، به شیوه ای مهربان نوشته شده است. در حال حاضر من آن را به طور عادی درک می کنم ، و حتی آهنگی را که دوست دارم. و بعد ناراحت شدم و … حتی با او صحبت نکردم. و سپس من این آهنگ را فراموش کردم و به نوعی هرگز آن را به یاد نیاوردم ، حتی در طول زندگی ولودیا. بعداً ، پس از مرگ او ، گووروخین در مورد آن صحبت کرد. وقتی شخصی گفت که مارینا ولادی وقف شده است ، او پاسخ داد: "این آهنگ به مارینا ولادی اختصاص ندارد ، بلکه برای Lariska Luzhina ما نوشته شده است."

او در پاریس بود …

وقتی برای اولین بار به خارج رفتید - چه برداشتی داشتید؟

سال 62 بود که من برای اولین بار به فرانسه آمدم ، دانشجوی سال اول ، فقط به سال 2 رفتم ، در یک خوابگاه زندگی می کردم ، وقتی چیزی نداشتیم و معلوم نبود چه می خوریم … ما به پاریس پرواز کردیم. ما چای خوردیم ، که آن را "رز سفید" نامیدیم ، زیرا 5-6 بار دم می شد و کمی زرد رنگ شده بود. و نان سیاه - هنگامی که آنها به پاریس پرواز کردند ، چنین صبحانه ای خوردم. و سپس همه ما آن را دیدیم … ما توسط نادژدا پتروونا لگر ، همسر هنرمند لگر ، که از ما پذیرایی کرد ، درمان شد - یک میز باشکوه چیده شد. فرانسوی ها غذاهای لذیذی دارند و درختی داشتند که روی آن لیموهایی آویزان بود که معلوم شد بستنی است! من برای اولین بار آن را دیدم ، و اکنون ، می دانم ، ما همه آن را در مسکو داریم. و سپس برای ما مشخص نشد که چیست! و سپس نماینده ما به من گفت: "آیا می دانید هزینه این شام چقدر است؟ هزینه آن دستمزد ماهانه یک کارگر فرانسوی است. " من فکر می کنم: "مامان من!" و در مجموع 30 فرانک به عنوان کمک هزینه روزانه به ما داده شد - و چه چیزی را می توان با 30 فرانک خریداری کرد؟ شما نمی توانید چیز خاصی بخرید. شما به فروشگاه می آیید - چشمان شما بالا می رود! ما هرگز این چیزها را نداشتیم! البته ، به ویژه در فرانسه - توالت های زیبا ، کفش … و ما فقط دور لب خود لیس می زدیم.

  • تصویر
    تصویر
  • تصویر
    تصویر

پس چیزی نخریدی؟

و برای چه؟ شما نمی توانید 30 فرانک بخرید! نادژدا پتروونا هدایایی تهیه کرد ، لباس هایی خرید که در آن روی فرش قرمز بیرون رفتیم. برای من یک لباس بسیار زیبا خریداری کرد ، یک لباس توری کوچک ، مانند مشکی ، دقیقاً با همان برش ، اما آبی. من کوچک و لاغر بودم. رنگ گل دائمی مایل به آبی مایل به خاکستری است. و توری تنگ. این تنها چیزی است که می توانیم بدست آوریم. نه حتی برای خرید ، بلکه برای دریافت هدیه. و چی؟ چند سوغات برای آوردن شخصی به مسکو. اما این خاطره انگیزترین سفر است. چرا - زیرا این اولین سفر من بود ، و ثانیاً ، من و نادژدا لگر ، که ما را تحت حمایت خود قرار دادند ، از موزه لگر ، که او پس از مرگ او ساخته بود ، بازدید کردیم. من عکس هایی در آشپزخانه ام آویزان کرده ام - البته آنها اصلی نیستند. در یک برنامه تلویزیونی آنها آن را به عنوان اصل ارائه کردند ، پسرم به من می گوید: "گوش کن ، مامان ، آنها آن را به عنوان اصل ارائه دادند - مراقب باشید که مورد سرقت قرار نگیرید ، آنها فکر خواهند کرد که تصاویر بسیار گران قیمت وجود دارد." اما آنها بسیار خوب هستند - از دست او ، آنها واقعاً بازتولید هستند.

من با فرانسه شروع کردم ، سپس - کارلووی واری ، پراگ ، سپس - دوبلین ، ایرلند ، سپس - اسلو ، سپس - ایران. این تمام چیزی است که ولودیا در این آهنگ نوشت ، من آن را در آن زمان ، در سال 66 ، هنگامی که آنها شروع به گرفتن عکس کردند ، گذرانده بودم. و بعد از همه ، پرده آهنین وجود داشت ، آنها زیاد به خارج از کشور نرفتند ، بنابراین من تنها کسی بودم که در گروه فیلمبرداری مان به خارج رفتم. بنابراین من در مورد آن زیاد صحبت کردم. سپس نقاشی "در هفت باد" وجود داشت ، زمانی که من آن زمان کاملاً محبوب بودم. به همین دلیل ولودیا این را نوشت "او امروز اینجاست و فردا در اسلو خواهد بود."

همچنین بخوانید

لاریسا لوژینا بازیگر زن درباره رابطه خود با کارگردان استانیسلاو روستوتسکی
لاریسا لوژینا بازیگر زن درباره رابطه خود با کارگردان استانیسلاو روستوتسکی

اخبار | 2021-12-07 بازیگر زن لاریسا لوژینا در مورد رابطه خود با کارگردان استانیسلاو روستوتسکی صحبت کرد

اکنون کشور مورد علاقه شما کدام است؟

من صادقانه فرانسه را دوست دارم ، من پاریس را دوست دارم. اگرچه آخرین باری که با کانال یک آنجا بودم - آنها مرا به مناسبت سالگرد من بردند ، داستانی درباره من فیلمبرداری کردند. من همه چیز را دوست دارم - شانزه لیزه ، مون مارتر.

و نقاشی؟

من عاشق امپرسیونیست ها هستم ، پیکاسو ، شاگال. من با مارک شاگال آشنا بودم - این سفر چگونه خاطره انگیز است. لو کولی ژانف ما را به دیدار مارک شاگال آورد. چگونه او را به خاطر می آورم-او همه موهای خاکستری داشت ، حدود 60 سال داشت ، و با چشمان آبی آبی ، و به نظر من بسیار مهربان بود. همسرش او را آورد ، او به پزشک ، دندانپزشکی دوید ، دندان درد داشت و مارک ما را در محل خود پذیرفت و کارگاه خود را به ما نشان داد. سپس او قبلاً به سرامیک مشغول بود. شاگردان زیادی بودند - او وظایفی به آنها می داد ، و طرح ها قبلاً توسط صنعتگران او انجام شده بود - هنرمندانی که با او کار می کردند. اولین تصویری که بلافاصله توجه من را به خود جلب کرد ، یک زوج عروسی پرواز "بالای شهر" بود. لو الکساندرویچ با او آشنا بود ، بنابراین او با او گفت و گو کرد و ما ، دختران ، با کمال ترس نشستیم و با همه حضور داشتیم. و بنابراین من داستانی را که او برای ما تعریف کرد به خاطر می آورم. از آنجا که او اهل ویتبسک است ، این شهر را بسیار دوست داشت و عاشق ویتبسک بود ، با گرمی به یاد می آید. و او گفت که به محض پایان جنگ ، یک خلبان آلمانی به سراغ او آمد و گفت: "من برای شما هدیه آوردم. شما هنرمند مورد علاقه من هستید ، من واقعاً از کار شما قدردانی می کنم و چنین هدیه ای برای شما آوردم. " این یک هدیه بد بود - او یک عکس از ویتبسک به او داد. از آنجا که خلبان بود ، شهر را از بالا ، از هواپیما شلیک کرد. خراب ویتبسک و چنین شهری به او داد. و این یکی به هنرمند محبوبش هدیه داد. خلبان آس آلمانی. او این عکس را به ما نشان داد. در واقع ، لازم بود که اینقدر بی رحمانه عمل کرد …

درباره عشق ، کار و ایمان

آیا چیزی وجود دارد که می خواهید در گذشته تغییر دهید؟ چه چیزی ناگزیر متأسف است؟

نه ، هیچی چه بود ، چه بود. شاید وقتی پسرم شش ساله بود شوهر دومم را بیهوده ترک کردم و با دیگری ازدواج کردم - زیرا در آنجا عشق ایجاد کردم. این برای من پشیمان است ، زیرا پسرم پدر خوبی داشت و دارد - والرا ، یک فرد خوب و یک فیلمبردار با استعداد. شاید لازم بود که خانواده را نجات دهیم. اگرچه … پاولیک پدر خود را از دست نداد ، او همیشه با او صحبت می کرد ، ملاقات می کرد. او را در تعطیلات ملاقات کرد بنابراین پسر از پدر محروم نشد. تا کنون ، من و والرا در ارتباط هستیم ، همه ما تولد نوه ها را جشن می گیریم.

شاید وقتی پسرم شش ساله بود شوهر دومم را بیهوده ترک کردم و با دیگری ازدواج کردم - زیرا آنجا عشق من پدیدار شد.

چگونه از شوهر دوم خود جدا شدید؟

درد داشت احتمالاً ، من فکر می کنم که هنوز بیهودگی خاصی وجود دارد. چون من نرفتم اما او رفت. اگر می رفتم … بالاخره من اولین نفری بودم که تمام مدت آنجا را ترک می کردم. و بنابراین در اینجا به نظرم می رسد که غرورم بیشتر بازی کرد. بله ، مطمئناً به شما خیانت کرده است. ده سال از من کوچکتر بود. احتمالاً ، من زیاد کار می کردم و عمدتا برای او تلاش می کردم ، می خواستم همیشه برای او کاری دلپذیر انجام دهم. زیرا او عملاً کاری نکرده است. بنابراین ، تمام مدت او سعی کرد چیزی بنویسد ، اما موفق نشد. والرا در آن زمان اپراتور شناخته شده ای بود. چرا من هنوز خیلی از این کار پشیمانم - زیرا وقتی ما زن و شوهر بودیم ، او تازه شروع کرده بود ، او اپراتور دوم بود. هنگامی که آنها از هم جدا شدند ، او بلافاصله "The Crew" ، "Peter ازدواج کرد" ، "The Wandering Taleings" ، "Intergirl" … عکس ها را با تودوروفسکی ارسال کرد.در واقع ، حرفه من شروع به پیشرفت کرد ، اما متأسفانه دیگر شوهر من نبود ، بلکه شوهر زن دیگری بود.

و شما در آن زمان از خدمت در تئاتر هنری مسکو امتناع کردید …

هیچ کس مرا به تئاتر هنری مسکو دعوت نکرد - این درست نیست. من فقط در مورد تئاتر خواب دیدم ، وقتی با سرگئی آپولینارویچ گراسیموف درس خواندم ، او همیشه به من می گفت: "لاریسا ، شما برای صحنه هستید. شما باید در تئاتر کار کنید - بافت و صدا دارید. " دوره ما بسیار مشهور بود: گالیا پولسکیخ ، سریوزا نیکوننکو ، گوبنکو … اما همه آنها قد بلندی نداشتند و من به تنهایی بلندتر بودم. فقط ويتيا فيليپوف با من هم سطح بود. و حتی تامارا فدوروونا در تئاتر هنری مسکو درباره من صحبت کرد ، و من مجبور شدم به ممیزی بیایم ، اما نکردم. من در آن زمان به خارج رفتم - نمی دانستم کدام برای من بهتر است: رفتن به اسلو یا رفتن به ممیزی. من رفتم و در نتیجه باختم … خوب ، نمی دانم ، شاید آنها مرا نمی بردند!

شما خودتان می گویید که از چیزی پشیمان نیستید …

نه ، من از یک طرف پشیمان هستم که چرا - من واقعاً می خواستم وارد یک تئاتر خوب شوم ، حیف است که زندگی سپری شده است - و من با یک کارگردان خوب ، یک دانشگاهی روی صحنه خوبی قرار نگرفتم. تئاتری که می خواستم در آن خدمت کنم. و تئاتر بازیگر فیلم … ما مثلاً دیمیتری آنتونوویچ وروس را داشتیم. یک کارگردان بسیار خوب ، در "بربرها" من نادژدا موناخوا را با او بازی کردم - این را به یاد دارم ، اجرای خوبی بود. اما با این وجود ، تئاتر بازیگر سینما یکسان نبود. این علاقه بینولوژیکی بیننده را برانگیخت ، بازدیدکنندگانی که می خواستند بازیگران مشهور فیلم را ببینند به اینجا آمدند: لادینینا ، مردیوکووا ، لوچکو ، دروژنیکوف ، استریزنوف … البته ، من می خواستم یک بازیگر فیلم "زنده" روی صحنه ببینم.

من دو بار تعمید گرفتم. مادربزرگم در کودکی مرا غسل تعمید داد ، اما مادرم هرگز به کسی نگفت. و سپس من خیلی دیر تعمید گرفتم.

آیا شما به سرنوشت اعتقاد دارید؟

خب ، بنابراین … بله.

آیا شما م belمن هستید؟

بله ، دارم. البته من ارتدوکس هستم. من دوبار تعمید گرفتم. مادربزرگم در کودکی مرا غسل تعمید داد ، اما مادرم هرگز به کسی نگفت. و سپس من خیلی دیر تعمید گرفتم. من در سال 90 غسل تعمید گرفتم که پسرم به ارتش پیوست. و من همان روز که او را به ارتش ، کلیسا همراهی کردند ، رفتم. اینجا در Kuntsevo. جایی که قبرستان Kuntsevskoye است ، یک کلیسا وجود دارد. و آنجا به من گفتند که قبلاً تعمید داده بودم. کلیسا گفت من نمی دانم. اما آنها به هر حال مرا تعمید دادند. به من گفتند: "بنابراین شما دو بار تعمید می گیرید." احتمالاً ، پدرم فرض کرد ، من نمی دانم چگونه ، او نمی تواند با اطمینان بگوید - من اصلا کاغذ ندارم. و سپس ، ببخشید ، زمانی بود که هیچ کس هرگز در مورد آن صحبت نکرد. حتی اگر غسل تعمید داده بودم ، مادرم به کسی در این باره چیزی نگفت … وقتی کشیده می شوم به کلیسا می روم. بنابراین احساس می کنم که امروز باید به کلیسا بروم - من می روم ، ما یک معبد داریم نه چندان دور از اینجا. من برای تعطیلات همه خدمات را رعایت می کنم …

ایستادن در کلیسا برای من سخت است - برای مدت طولانی …

خیلی سخت است. ما هنوز یک سنت بی رحمانه ارتدوکس داریم ، زیرا با کاتولیک ها می توانید بنشینید ، فکر کنید ، خواب ببینید ، استراحت کنید … در آنجا می توانید ساعت ها بنشینید و به اعضای بدن ، دعاها ، خطبه ها گوش دهید. اما اینجا هنوز سخت است ، مخصوصاً وقتی که زانو می زنید … حالا ما نیز شروع به ساختن نیمکت هایی کردیم ، در غیر این صورت مردم حتی بیهوش می شوند. به عنوان مثال ، سرم شروع به چرخیدن می کند ، متاسفانه نمی توانم برای مدت طولانی تحمل کنم. این عید پاک من در خدمت نبودم - به سیمفروپول رفتم ، جایی که ما کنسرت داشتیم.

آنها چگونه رفتند؟

بسیار خوب کنسرت های ما به هفتادمین سالگرد پیروزی اختصاص داشت. به علاوه ، ارتباط کریمه با ما.

شعر جنگی مورد علاقه شما چیست؟

من کنستانتین سیمونوف را دوست دارم. علاوه بر این ، من معتقدم که اشعار "منتظر من باش …" ، اگرچه نه برای فیلم ما "در هفت باد" سروده شده است ، اما می تواند فقط لاتموتیف این تصویر باشد. زیرا تصویر مربوط به وفاداری به عشق است ، اگرچه می فهمم که او آن را برای والنتینا سروا نوشته است. من یوتوشنکو را خیلی دوست دارم. من در میان شاعران ، روژدستونسکی را دوست دارم.

  • تصویر
    تصویر
  • تصویر
    تصویر
  • شما برای چه کیفیتی در مردان ارزش قائل هستید؟

    حدس می زنم وفاداری احساس عزت بودن در یک فرد ، به طوری که می توانید به او تکیه کنید … البته وفاداری.

    و در زنان؟

    من نمی دانم … من از زنان جنگجو خوشم نمی آید ، من اصلاً زنان تجاری را نمی پذیرم. من همیشه می خواستم نقش واسا ژلزنووا را بازی کنم. با چنین شخصیت آهنی - واضح است که چه چیزی در من وجود دارد ، من می خواستم آن را در قالب یک نقش ، به عنوان بازیگر ، برای بازی در آن امتحان کنم. و در زندگی من چنین زنانی را دوست ندارم. به نظر من یک زن باید نرم ، مهربان ، ملایم ، زنانه باشد …

    اگر آنها این کار را می کردند؟

    البته با کمال میل قبول می کنم. من تا به حال در مورد آن خواب دیدم و اکنون در مورد آن می بینم ، اما همه چیز خیلی دیر است - همه چیز پخش می شود! متأسفانه ، هر آنچه را که می خواهید بازی کنید - همه چیز پخش می شود!

    اما اینا چوریکووا بازی کرد …

    بله ، او خوب بازی کرد. اما دیگر کجا خواهد بود؟! الان برای من دیر شده است. Vasse Zheleznova 40 ساله بود ، 50 - نه بیشتر.

    نه برای مرگ ، بلکه برای خواب

    به نظر شما خوشبختی چیست؟

    به تدریج ، از هر شماره به تعداد ، چشمان آنها گرمتر شد ، صورت آنها صاف شد ، چین و چروک ها از بین رفت. و در پایان کنسرت ، آنها کف زدند ، لبخند زدند و خوشحال شدند!

    در حال حاضر ، هنگامی که شما در یک سن هستید ، خوشبختی این است که شما قبلاً از خواب بیدار شده اید و آسمان آبی را می بینید. این در حال حاضر برای شما خوشبختی است. من هنوز سه نوه دارم ، واقعاً دوست دارم هیچ اتفاقی برای آنها نیفتد. ما در راه دونتسک بودیم و فکر می کنم: "من سه نوه دارم ، یک پسر دارم ، هنوز قادر هستم ، کار می کنم ، به آنها کمک می کنم. شما هرگز نمی دانید؟.. چه کسی می داند چه اتفاقی ممکن است بیفتد؟ با این وجود ، زمان متشنج است. شاید این اتفاق نیفتد - بیشتر ، به اصطلاح ، مکالمات … اما هر چیزی می تواند رخ دهد ، می دانید؟ سرنوشت ، همانطور که شما می گویید - هرگز نمی دانید او آنجا چه می پزد! " از طرف دیگر ، شما فکر می کنید: "چرا که نه؟ مردم باید حمایت شوند! " گاهی اوقات آنها می گویند - اوه ، بیا ، چه کسی نیاز به کنسرت در آنجا دارد. مردم تیراندازی می کنند ، چیزی برای خوردن ندارند ، خانه های خراب وجود دارد و شما به کنسرت می روید - چه کسی اهمیت می دهد؟ و من می گویم: در مورد تیپ های نظامی که قبل از نبرد با کنسرت آمده بودند ، و سپس سربازان به نبرد رفتند و از نظر روحی و روحی کاملاً متفاوت بودند ، چطور؟ اینجا وقتی در منطقه کراسنودار بودیم ، جایی که همه چیز غرق شد ، همینطور است - ما نیز آنجا رفتیم. افراد زیادی در آنجا جان باختند و بسیاری از خانه ها به سادگی خراب شدند. با یک کنسرت به آنجا رسیدیم. سینمایی وجود دارد که به مردم مزایایی می دادند. آنها بسیار تیره و تار پشت این دفترچه راهنما ایستاده اند. ما فکر می کردیم یک سالن خالی وجود دارد ، هیچ کس نمی آید - اما آنها آمدند ، یک سالن پر از مردم وجود داشت! همه آنها بسیار تیره و تار نشسته بودند و در ابتدا همه آنها بسیار ناراحت بودند - چنین چهره هایی ، شما فکر می کنید: "خوب ، این چیست ، چرا آنها به ما احتیاج دارند؟" اما آنها نشسته بودند! و سپس به تدریج ، از هر عدد به تعداد ، چشم های آنها گرم شد ، صورت آنها صاف شد ، چین و چروک ها ناپدید شدند. و در پایان کنسرت ، آنها کف زدند ، لبخند زدند و خوشحال شدند! یعنی ما آنها را به نوعی گرم کردیم. فکر می کنم دونتسک و لوگانسک نیز به این نیاز دارند. مردم همچنین می خواهند قلبشان آب شود.

    آیا در زندگی چیزی وجود دارد که بیشتر از آن می ترسید؟

    ترس از بیماری فقط به این دلیل است که بدترین چیز است. من هنوز احساس خوبی ندارم - قلب من خوب نیست. بیماری بدترین چیزی است که می تواند باشد. ناتوان می شوید ، فلج می شوید - هیچکس به شما احتیاج ندارد. من همیشه رباعی ایگور گوبرمن را که در روح من فرو رفته است می خوانم:

    گوشت چاق می شود.

    حرارت تبخیر می شود.

    سالها برای شام آرام سپری شد

    و این خوب است که فکر کنید هنوز زندگی کرده اید

    و حتی کسی به آن نیاز داشت.

    نیاز فوق العاده ترین حس است. اینکه شما یک فرد ضروری هستید.و هنگامی که شما فلج می شوید - با تمام عشق خانواده به شما! - شما هنوز هم برای آنها بار سنگینی می کنید. آنها از شما مراقبت خواهند کرد ، همه کارها را برای شما انجام خواهند داد ، اما با این وجود ، هر روز این کار از طریق زور ، از طریق زور خواهد بود. شما به یک بار تبدیل می شوید - ترسناک می شود. من مرگ سریع و مرگ آسان می خواهم. می دانید که چگونه در عید پاک روشن اتفاق می افتد. فرد به رختخواب می رود ، به خواب می رود و بیدار نمی شود. این بهترین قسمت است. بنابراین ، من حتی بیشتر می ترسم ، به محض اینکه بیمار می شوید - همین. من می خواهم جایی پرواز کنم ، اما … اینجا در بلاگوفشنسک ، در یوژنو-ساخالینسک جشنواره ای داریم ، که من همیشه در آن شرکت داشتم ، تمام 8 سال را رفتم. و اکنون می ترسم 8 ساعت پرواز کنم ، زیرا قلبم بد است - من فیبریلاسیون دهلیزی دارم. رگها ، لخته شدن خون ممکن است ایجاد شود! البته ، من می خواهم که شما بتوانید تا پایان روزهای خود مراقب خود باشید و یک لیوان آب برای خود سرو کنید.

    همچنین بخوانید

    داستان عاشقانه ولادیمیر ویسوتسکی و لیودمیلا آبراموا ، که دو پسر برای موسیقیدان به دنیا آورد /
    داستان عاشقانه ولادیمیر ویسوتسکی و لیودمیلا آبراموا ، که دو پسر برای موسیقیدان به دنیا آورد /

    اخبار | 2021-18-08 یک داستان عاشقانه عاشقانه بین ولادیمیر ویسوتسکی و لیودمیلا آبرامووا ، که دو پسر برای موسیقیدان به دنیا آورد

    از چه چیزی بیشتر خوشتان نمی آید؟..

    " image" />

    Image
    Image

    اگر او کاری را انجام دهد که شما با آن مخالف هستید؟

    او باید ثابت کند که راست می گوید - آن وقت من باور می کنم. من باید حرفهای او را باور کنم. البته می توانم وارد بحث شوم. اگر بتوانم به او ثابت کنم که او اشتباه می کند ، او نیز در نیمه راه با من ملاقات خواهد کرد. و اگر او ثابت کند که او درست می گوید و من نه ، البته ، من به ملاقات او می روم. اما من چنین موقعیت های کمی داشتم ، همیشه به کارگردانان اعتماد کرده ام. چنین چیزی وجود داشت که او چیزی از خودش آورد - مخصوصاً در آخرین سریالها ، جایی که کارگردانی خاصی وجود ندارد ، منظورم سریالهای صابونی است ، وقتی 5 کارگردان در یک تصویر وجود دارد - یکی یکی را حذف می کند ، دیگری دیگری ، و شما ، بازیگر ، همیشه - یک. و افراد مختلف با افکار ، مفاهیم مختلف مدام با شما کار می کنند و شما باید مدام در یک جهت کار کنید. اما سریالهای مناسب و فیلمهای سریالی وجود دارد. امروزه بسیاری از کارگردانان به سراغ فیلم های سریالی می روند ، زیرا تماشاگران چند میلیونی هستند و تعداد کمی از مردم فیلم بلند تماشا می کنند. آنها عالی هستند ، بروید و تصاویر مناسب تهیه کنید.

    مهمترین چیز برای شما در زندگی چیست؟

    زندگی. خود زندگی اصلی ترین چیز است. در واقع ، کار همیشه اصلی ترین چیز بوده است ، زیرا بدون آن همیشه غم انگیز ، خسته کننده می شود و بس - احساس می کنم در اطراف خالی است. البته ایده آل ، وقتی همه چیز خوب است ، وقتی همه چیز در هماهنگی کامل است. اما این اتفاق نمی افتد. من نمی توانم بگویم که همه چیز داشتم - هیچ چیز به خصوص در کار من خوب نبود ، زیرا فکر می کنم به عنوان یک بازیگر واقعاً موفق نبودم. در عین حال ، من می خواستم خیلی چیزها را بازی کنم که نمی توانستم آنها را بازی کنم. با این وجود ، همه چیز به نوعی پیش رفت … چون من کارگردان خودم را نداشتم ، همه چیز کمی اشتباه پیش رفت …

    من نمی توانم بگویم که همه چیز داشتم - هیچ چیز به خصوص در کار من خوب نبود ، زیرا فکر می کنم به عنوان یک بازیگر واقعاً موفق نبودم.

    اما شما اپراتور خود را داشتید …

    متأسفانه هیچ چیز بستگی به اپراتورها ندارد ، متأسفانه فقط نمای نزدیک شماست. و کار شما به او وابسته نیست. اکنون ، به طور کلی ، همه چیز به تهیه کننده بستگی دارد ، اما پس از آن همه چیز به کارگردان بستگی داشت. با این وجود ، همه چیز به نوعی راه کمترین مقاومت را دنبال کرد: کارگردانان از همه ویژگیهای من در فیلمهای قبلی استفاده کردند. چنین چیزی برای شکستن وجود نداشت … چنین سمیون ایلیچ تومانوف وجود داشت که متأسفانه زود مرد. من در 2 فیلم "عشق به سرافیم فرولوف" و "زندگی در زمین گناهکار" با او بازی کردم - در آنجا بود که او نقشهای مخالف را به من داد. و سوتلانا دروژینینا ، که در آن نقش بسیار جالبی در "برآورده شدن خواسته ها" بازی کردم ، انتظار نداشتم که او مرا به او دعوت کند - این نقش یک بانوی اشرافی سکولار است.

    دوست دارید با چه کارگردانانی کار کنید؟

    با بسیاری از افرادی که دوست دارم با آنها کار کنم - اما چه فایده ای دارد؟ آیا می دانید جوک وقتی فیل به یک فیل می گوید که چقدر می خورد؟ 20 کیلو هویج ، 20 کیلوگرم نان زنجبیلی ، 20 کیلوگرم کلم … او چیزی می خورد ، اما چه کسی به او می دهد؟ من دوست دارم - اما چه کسی به من می دهد؟

    اما شما ارتباط برقرار کنید …

    بچه ها ، ما چگونه ارتباط برقرار می کنیم - آیا شما در دنیایی متفاوت زندگی می کنید؟ کجا ارتباط داریم؟ فقط در جشنواره ها - این همه! و سپس ، این بسیار کوتاه است - این 3-5 روز ارتباط است ، و حتی در آن زمان … بله ، شما می نشینید و صحبت می کنید ، در مورد فیلم ها صحبت می کنید - و این تمام! نمی دانم ، شاید کسی مدام با هم رابطه داشته باشد ، من موفق نمی شوم. من نمی دانم چگونه می توانید آشنایی ، دوستی خود را طولانی کنید.من با همه روابط خوبی دارم. اما برای برقراری ارتباط با نیروی کار ، خلاق - نمی توانم. من دوست دارم با میخالکوف ، با خوتیننکو ، با کارا فیلم بگیرم - بسیاری از کارگردانان هستند که دوست دارم با آنها بازی کنم.

توصیه شده: