کشور رنگین کمان
کشور رنگین کمان

تصویری: کشور رنگین کمان

تصویری: کشور رنگین کمان
تصویری: Kasra Zahedi - Rangin Kamoon ( کسری زاهدی - رنگین کمون ) 2024, آوریل
Anonim

(ادامه ، آغاز)

و سپس دوباره صدای غوغایی به پا شد ، سر و صدا ، صداهای گل از گلخانه به گوش می رسید ، کتابها از قفسه ها انواع افکار و قصه ها را با یکدیگر رد و بدل می کردند ، شیشه های شیشه ای و بطری ها به یکدیگر برخورد می کردند و در عین حال به شدت نزاع می کردند.

- بیا ، من چیزی را به تو نشان می دهم.

سالن را ترک کردند ، آنها دوباره خود را در راهروی طولانی دیدند. اما تمام شد و در مقابل لیزا نور را دید ، اما نتوانست تصویر دقیق را تشخیص دهد ، زیرا همه چیز تار بود. آنها به ورودی نزدیک شدند و پیرمرد گفت:

- در اینجا ما از شما جدا می شویم. شما جلو می روید ، زیرا شما همیشه فقط جلو می روید و من به عقب برمی گردم. الان باید برگردم.

- کجا برگشت؟

- چطور کجا؟ به داروخانه من به هر حال ، کسی باید داروها را به مردم بفروشد و آنها را از درد نجات دهد. روزی شما نیز این کار را خواهید کرد. اما شما اکنون به آن احتیاج ندارید. شادی شما جای دیگری نهفته است. و شادی من همراه با حباب و گل ، کتاب و دارو. هر سنی هدف خاص خود را دارد. برو دختر ، از هیچ چیز نترس. از این گذشته ، اگر ترس در شما زندگی می کند ، در این زندگی شما زنده نخواهید ماند. همیشه به جلو نگاه کنید و از اشتباه کردن نترسید. به هر حال ، در مورد چای …

و یک قمقمه کوچک از جیبش بیرون آورد و به لیزا داد.

- این فقط چای نیست. این یک رطوبت حیاتی است که به شما قدرت و اعتماد به نفس می بخشد. وقتی چای به پایان رسید ، خود را در محیط معمول خود خواهید دید. در ضمن ساعت خوبی

و پیرمرد ناگهان در هوا ناپدید شد.

تصویر
تصویر

"معجزه!" لیزا فکر کرد و جلو رفت. من مجبور شدم چشمهایم را از نور کور ببندم. وقتی آنها را باز کرد ، یک شهر رنگی کوچک در مقابل خود دید. تعداد زیادی گل ، مردم کوچک و خانه های رنگارنگ وجود داشت. رنگین کمانی بر فراز شهر بود. علاوه بر این ، او با خوشحالی لبخند زد و اگر یکی از مردان کوچک ناگهان سر خورد یا به چیزی برخورد کرد ، با دست نامرئی خود آنها را بلند کرد و در جای مناسب قرار داد. "من کجا هستم؟" - دختر فکر کرد.

اما بعداً چیزی به پایش خورد و روی کفش افتاد. سرش را پایین انداخت. و او مجبور شد این کار را انجام دهد ، زیرا همه مردان کوچک بودند.

- چه درختی اینجا گذاشتند؟ دیدی ، کوبریک؟

- به هر حال ، این درخت نیست. و این من هستم ، لیزا ، نام من است.

و سپس مرد کوچک با وحشت از جا پرید ، گریه کرد و شروع به درخواست کمک کرد. دوستانش دویدند و با تعجب به قهرمان ما نگاه کردند.

- بله ، لیزا است ، - ناگهان صدایی از جایی آمد. لیزا برگشت و سنجاب کوچکی را دید که با خنده روی یک پا می پرید.

- خوب ، به ما هشدار دادند که او امروز ظاهر می شود ، و شما دوباره غوغا کردید.

- بله ، اتفاقاً ، این درست است. هی! - و یک مرد کوچک بامزه با کلاه خنده دار روی چشم های آبی بزرگش کشید و به سمت او رفت.

- هی! شما کی هستید؟

- ما ساکنان سرزمین رنگین کمان هستیم. او بر ما حکومت می کند و در همه چیز به ما کمک می کند.

و ناگهان همه به بالا نگاه کردند. رنگین کمان خوش اخلاق لبخند زد و به لیزا سلام کرد و چشمه ای از ستارگان رنگی روشن به او دوش گرفت.

- سلام ، رنگین کمان! نمی دانم چگونه و چرا به اینجا رسیدم ، اما به نوعی به پایان رسیدم.

- فقط هیچ اتفاقی در زندگی نمی افتد. و شما به دلیلی اینجا هستید. بنابراین مقدر شد ، - صدای گرم رنگین کمان از بالا به صدا در آمد.

لیزا پاسخ داد: "درست است."

شما به اینجا فرستاده شده اید تا فقط تماشا کنید. به طور دقیق تر ، برای مشاهده و نتیجه گیری خود از آنچه دیده است. برو دختر ، و نترس. یادت باشد، تو تنها نیستی.

سپس لیزا متوجه شد که مردان کوچک توجه او را متوقف کرده و به دنبال کار خود رفتند. برخی خانه می ساختند ، دیگران خراب می شدند ، برخی آواز می خواندند و می رقصیدند ، برخی دیگر میوه هایی را می چیدند که درختان از آن می ترکیدند. و لیزا نتیجه گیری زیر را انجام داد: کسی در این زندگی چیزی را ایجاد می کند ، و کسی فقط آن را از بین می برد. و او ادامه داد او کم کم با خانه ها روبرو شد. و سپس او در زمین بود. قبل از او میدان وسیعی از گندم طلایی قرار داشت. اما خورشید آن را روشن می کرد ، خشخاش و شبدر در اطراف نازک شده بود ، زنبورها وزوز می کردند و بوی شیرینی گل به مشام می رسید. لیزا در حال عبور از میدان بود که ناگهان صداهای شاکی شخصی را شنید.سرش را پایین انداخت و متوجه شد که روی مورچه ای قدم گذاشته است.

- همه اینجا می روند ، می دانی. آنها فقط شما را خرد می کنند. و شما به کار و کار خود ادامه می دهید و هیچ کس نمی داند چرا.

- غر زدن را کنار بگذار. معلوم است چرا. به طوری که در زمستان گرم و دنج بود ، به طوری که چیزی برای خوردن وجود داشت. و سپس تمام تابستان خواهید خوابید ، و سپس از گرسنگی خواهید مرد.

- ببخشید ، من تصادفاً پا روی شما گذاشتم.

همه شما این را می گویید ، اما همه ما را به یک اندازه تحت فشار قرار می دهید. اگر ما خیلی کوچک هستیم ، این به هیچ وجه معنی ندارد.

- بله ، خدا را متوقف کنید. این لیزا است. او را نمی شناسی؟

- نه واقعا ، سلام ، لیزا.

او دیگر از هیچ چیز تعجب نمی کرد ، یا بهتر بگویم ، سعی می کرد از آنچه می بیند شگفت زده نشود. بنابراین ، او پاسخ داد:

- هی!

- بیا و به ما سر بزن.

- از دعوت شما متشکرم ، اما شما آنقدر کوچک هستید که من نمی توانم.

- و شما فقط چشمان خود را می بندید و تصور می کنید که به اندازه ما هستید. فقط واضح تصور کنید.

لیزا چشمان خود را بست و ناگهان گوش گندم به جایی پرواز کرد ، خورشید به سادگی عظیم شد و آسمان بی حد و حصر بود.

- خوب ، می بینید که همه چیز چقدر ساده است ، - او به وضوح صدای بلند کسی را شنید ، که تا همین اواخر به نظر او فقط یک جیغ می زد.

لیزا چشم هایش را باز کرد و یک شهر خاکی بزرگ با خانه های کوچک و مورچه های در حال حرکت را دید. آنها اصلاً برای او حشره به نظر نمی رسیدند ، آنها مانند مردم بودند.

- بیا و مرا ببین. اما ابتدا ، اجازه دهید به فروشگاه برویم ، وگرنه یخچال من احتمالاً کاملاً خالی است.

کمی جلوتر رفتند ، علامت "محصولات" را دیدند و به آنجا رفتند. برنج های کوچک ، تکه های میوه و گل وجود داشت که بسته بندی شده بود. اما همه اینها کوچک به نظر نمی رسید. به هر حال ، خود لیزا اکنون کوچک بود.

او گفت: "من گرسنه نیستم."

- خوب ، نه ، مرسوم است که با مهمانانمان رفتار کنیم.

همه چیز مورد نیاز خود را برداشته و در اینجا نه با پول ، که لیزا بسیار شگفت زده شد ، اما با کلمات خوب ، به خانه رفتند. این یک خانه کوچک با سقف ساخته شده از یک تکه برگ کلم بود ، همه چیز مورد نیاز شما وجود داشت. و تخت و میز و آشپزخانه. بعد از شام ، لیزا از مهمان نوازی تشکر کرد و به خواب رفت. او دیگر نه در خانه دنج او ، بلکه در زمین بیدار شد. به هر حال ، قبل از به خواب رفتن ، او شروع به فکر پول کرد ، در مورد آنچه در بازگشت باید خریداری کند. و بدین ترتیب او از حالت فوری و خلوص کودکانه بیرون آمد و تخیلات او را ناامید کرد.

تصویر
تصویر

او بلند شد ، بهبود یافت و ادامه داد. اما با احساس تشنگی ، گرما را به یاد آورد که پیرمرد به او داده بود. او جرعه ای چای نوشید و واقعاً احساس شادی بیشتری کرد. اما پس از آن میدان از بین رفت و او دوباره خود را در جاده دید. او در امتداد جاده جلو رفت ، اما بلافاصله متوجه نشد که در امتداد ساحل دریا قدم می زند. خورشید به خوبی می درخشید ، سطح ظریف فیروزه ای اقیانوس در پرتوهای آن می درخشید ، باد به سختی با برگهای بزرگ نخل خش خش می کرد و با ماسه سفید نرم غرق می شد. بوته های رز عالی چای ، گل محمدی سفید ، زنبق زیبا و سیکلامن صورتی همه چیز را در اطراف با عطر سرسخت پر کرده بود. هوا مملو از عطر نارگیل های ظریف ، موزهای شیرین ، انبه های عجیب و غریب ، پاپایا و توت فرنگی های آبدار بود. قایق های تفریحی سفید برفی بی سر و صدا روی امواج سبز تکان می خوردند و مرغ های دریایی خسته بر بادبان های یخ زده آفتاب می گرفتند. روز آرام و خواب آلود بود. به نظر می رسید همه چیز در یک خواب آرام و سنجیده فرو رفته است. ساحل بکر خالی بود. حتی صدای زوزه پشه ها و قدم های آرام لاک پشتی که روی ماسه ها می خزد شنیده می شد. طوطی های بزرگ رنگی و لمورهای کوچک روی انگور نخل چرت می زدند و آفتاب پرست های سریع با تنبلی از میان علف سبز نرم حرکت می کردند.

خورشید در اوج خود بود و بی رحمانه از پرتوهای خود می تابید. نسیم گرم دریایی که به سختی قابل درک بود بوته های گل رز را به هم زد و بوی ظریف یک گل سلطنتی در هوا شنیده شد. گرما بسیار تشنه بود ، و او دوباره از قمقمه استفاده کرد. اینجا کسی نبود. و لیزا متوجه شد که باید این مرحله از تخیل خود را در سکوت و به تنهایی طی کند. شما فقط باید فکر کنید و فکر کنید. سپس او یک اسکله بزرگ قایق بادبانی را دید که به ساحل رفت. او نزدیکتر آمد. قایق بادبانی خالی بود. لیزا روی عرشه قدم گذاشت و قایق بادبانی او را به آرامی روی امواج برد.آنها برای مدت طولانی قایقرانی کردند ، اما لیزا متوجه یک ویژگی شد: در این کشور ، سرزمین رنگین کمان ، هرگز تاریک نشد. اینجا غروب بود ، اما هرگز شب نشد. ناگهان قایق بادبانی متوقف شد ، لیزا به ساحل رفت و با چرخاندن ، دید چگونه دریا ، کشتی ها و کل چشم انداز شگفت انگیز - همه چیز ناپدید شد.

او به هیچ وجه نمی تواند بفهمد کجاست ، تصویر بسیار عجیب بود. قبل از او بیابان وسیعی قرار داشت. همه جا فقط ماسه بود و اینجا و آنجا کاکتوس ها قابل مشاهده بودند. او یک کاروان و شترها را دید که پر از چیزی بودند. او نزدیکتر آمد. راننده شتر مودبانه از او استقبال کرد و او را با نام صدا کرد ، او دیگر تعجب نکرد و با هشدار اینکه آب آنها تمام شده است از او دعوت کرد که با آنها برود. لیزا پاسخ داد که چای می خورد. و به جاده زدند. فقط یک صحرا در اطراف وجود داشت ، یک روح زنده وجود نداشت ، هیچ واحه ای ، هیچ پوشش گیاهی وجود نداشت. هر از گاهی از لیزا چای می خواستند ، و در پایان سفر فقط نیمی از مایع در قمقمه باقی ماند.

لیزا صدای کسی را شنید: "لطفاً کمک کنید ، من زیر نور خورشید می سوزم ، به زودی خشک می شوم."

با نگاه به جلو ، کاکتوس کوچکی را دید که به طرز تاسف آوری به او خیره شده بود. او آن را از قمقمه خود ریخت و زنده شد. اما ناگهان تصویر شروع به تغییر کرد و آنها خود را در بازار شرقی دیدند. تعداد زیادی از مردم ، همه چیزی را فریاد می زنند ، سنگ های قیمتی در اطراف می درخشند و طلا مانند رودخانه ای در حال ریزش است ، جادوگران تعداد خود را نشان می دهند.

- آیا این نیز کشور رنگین کمان است؟ - لیزا از راننده شتر آشنا پرسید.

- بله ، فقط در مظاهر مختلف آن.

لیزا چشمان خود را برای لحظه ای بست و در مکان دیگری از خواب بیدار شد. همه جا تاریک و ساکت بود. فقط یک ناله بود. در تاریکی ، او یک گل رز درست کرد ، گلبرگهایش بی رحمانه در حال سقوط بودند. لیزا قمقمه را باز کرد و متوجه شد که اگر آخرین قطره را به گل بدهد ، بینایی از بین می رود. اما با نگاهی دوباره به گل رز ، متوجه شد که به این مایع خیلی بیشتر احتیاج دارد. او زنده می ماند و بیشتر شکوفا می شود و لیزا به سادگی از افسانه ناپدید می شود. آهی کشید و نوشیدنی باقی مانده را روی گل ریخت. رز بلافاصله زنده شد ، با تشکر گلبرگهای سرخ شده را تکان داد و بخار شد.

و ناگهان لیزا به جایی پرواز کرد. او مدتها پرواز کرد ، اما نتوانست بفهمد کجاست. ستارگان به دور خود می شتابند ، درخشان و نه چندان درخشان ، سیارات حلقه می زنند ، و ابرها او را از یکی به دیگری پرتاب می کنند. لیزا در همان خیابان بارانی از خواب بیدار شد ، هنوز باران می بارید ، اما آنقدر منزجر کننده نبود ، او قبلاً می خواست زندگی کند و فقط به جلو برود. باران دیگر چندان غم انگیز به نظر نمی رسید و چترهای بیشتری در خیابان وجود داشت. لیزا به امید دیدن داروخانه ای آشنا برگشت ، اما او آنجا نبود. او ناپدید شد. پیرمرد مرموز ، حباب های خنده دار ، گلهای زیبا و کتابهای کنجکاو رفته است. در سایت داروخانه ، یک خانه معمولی وجود داشت ، قابل توجه نیست.

به نظر می رسد هیچ چیز تغییر نکرده است. اما خود لیزا تغییر کرده است. او فهمید که چه می خواهد: گرما ، لبخند و جلسات. و او اصلاً به سرما ، خورشید و فراق نیاز ندارد. و جلو رفت ، سرش را با افتخار بالا برد ، از خیس شدن در باران نمی ترسید ، از هیچ چیز نمی ترسید. ترسش از بین رفته بود. او فهمید که مهمترین چیز در این زندگی این است که دوست داشته باشیم ، قدر بدانیم و به یکدیگر شادی و لبخند بزنیم.

توصیه شده: