خیانت
خیانت

تصویری: خیانت

تصویری: خیانت
تصویری: درخواست عباس برای پیوند با مارال (قسمت چهارم) 2024, ممکن است
Anonim
خیانت
خیانت

آنها روی مبل قدیمی نشسته بودند - او و همسرش. او ، پاهای بلند خود را دراز کشیده و دراز می کند ، در گوشه ای از مبل قرار دارد و او با روپوش کوتاه گلدار که به سختی پاهایش را زیرش پوشانده بود ، در طرف دیگر ، با چنان نیرویی به کناره مبل فشار می آورد که فرورفتگی روی بازوی او ایجاد شد

به نظر می رسید: هرچه بیشتر به تکه چوب سخت مبل فشار می آورد ، فاصله بین آنها بیشتر می شود.

بلند شدن و رفتن …

نیروی ناشناس او را به این نیمکت لعنتی محکم کرد.

این فقط سومین سال ازدواج او بود ، او جوان بود ، و هنوز نفهمیده بود که این قدرت نام روشن و مشخصی دارد - عشق. و فقط او متعهد می شود که با عقل بحث کند ، و حتی بزرگان این جهان به دستور او عمل کردند ، و فرزندان را مجبور کردند در مورد اعمال خود معما کنند. و در مورد ما فانی ها چه می توانیم بگوییم؟

تلویزیون روشن شد. هر دو تظاهر کردند که به صفحه نمایش نگاه می کنند ، اما به سختی می فهمند که در آنجا چه می گذرد.

او می خواست پاهای سفت خود را باز کرده و راحت تر بنشیند ، اما سپس مجبور شد به او نزدیک شود. به او که بوی او ، حتی از راه دور ، مست و مست بود. و سرش از افکار صرف می چرخید ، که یا به بخشش مسیحیان صعود کرد ، سپس ناگهان به اقدامات بی پروا منجر شد که منجر به ورطه جهنم شد.

و همچنان موهای سرش را صاف می کرد و با حرکات دردناکی آشنا بویید.

گاهی اوقات سعی می کرد به سمت او حرکت کند ، بازوهایش را دراز کرد و سعی کرد او را در آغوش خود بپیچد. اما او بلافاصله او را دور کرد ، زیرا صدای درونی سختی دستور داد: "جرات ندارید او را در آغوش بگیرید."

اما در همان زمان ، تمام بدنم درد می کرد. با هر بار تلاش جدیدش ، صدای او در داخل ضعیف می شد و دیگر هیچ قدرتی برای مقاومت باقی نمی ماند. وقتی کاملاً خشک شدند چه باید کرد؟ همه چیز را ببخشید و فراموش کنید؟ خوب ، نه ، این بخشیده نمی شود!

چشمانش دوباره خیس شد. همه چیز را به خاطر آوردم: شب بی خوابی که از جا پرید و با هر صدایی به پنجره رفت. نگاه سردرگم صبحگاهی او به تختخوابی که هنوز جدا نشده است و سردرد ناشی از س theال مداوم در معابدش: "چه اتفاقی می توانست بیفتد؟"

آنها نتوانستند تلفن را وارد آپارتمان کنند. بریم پیش همسایه ها؟ و کجا باید تماس بگیرید - به پلیس ، به سردخانه؟ با این فکر ، او کاملاً غیرقابل تحمل بود ، پاهایش پر از سرب بود.

او سپس خسته نشسته بود تا لحظه ای که مجبور شد به سر کار برود. با شانه زدن سریع موهایش را به خاطر آورد که چه چیزی پوشیده بود ، از خانه بیرون رفت. و نیرویی ناشناخته او را در چند قدمی گوشه ساختمان بزرگ چند طبقه متوقف کرد و او را مجبور کرد به اطراف نگاه کند.

او … از طرف دیگر خانه به ورودی نزدیک شد. بلکه او متناسب نبود ، اما تقریباً دوید. واضح بود که او را نیز دیده است. اما چرا ، اینقدر عجله دارد که وارد ورودی شود؟ او در آستانه فریاد زدن بود ، اما فریاد در گلویش مرد و در آنجا با فرار ناپدید شده از در ورودی منجمد شد. اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد: "خدا را شکر ، زنده!" - و سپس سرگردانی کامل از رفتار او ، که چنین تصوری ایجاد کرد که او در گوشه ای پنهان شده بود و منتظر خروج او بود.

او مدتی آنجا ایستاد ، در گیجی کامل یخ زده بود ، و سپس به سرعت از خانه دور شد. خوب ، او همچنین عزت نفس دارد و زمانی برای بازگشت به خانه ندارد. همه چیز را درست محاسبه کرد. راه می رفت و جاده را نمی دید. اشک از چشمهایم جاری شد و یکی پس از دیگری در سرم "چرا؟" و "برای چه؟" ، که هیچ پاسخی برای آنها وجود نداشت.

عصر ، وقتی به خانه آمد ، فقط قدرت پرسیدن داشت: "اتفاقی برای شما نیفتاده است؟" او ، البته ، با رنگ شروع به صحبت در مورد اینکه چگونه دیروز مجبور شد شب را با یک دوست بماند ، کرد. او سرش را تکان داد و با خودش فکر کرد: "البته ، چه چیز دیگری وجود دارد ، پیدا کردن یک روز دیگر برای یک دوست سخت است. باید همان روزی بود که مادرم به خانه رفت و پسرش را با خود برد تا ما می توانیم یک هفته با هم باشیم. "…

و هرچه بیشتر صحبت می کرد ، کمتر به آنچه می بافید اعتقاد داشت و او این را احساس می کرد. خوب ، این اتفاق می افتد - شما فقط احساس می کنید.

از روشی که او بهانه می آورد ، و چگونه چشم هایش را از او پنهان می کند ، او شروع به درک می کند که او آن شب نه تنها جایی نبوده ، بلکه با زن دیگری گذرانده است.

آنها به مدت سه روز صحبت نکردند ، جدا از آن جملات ، که بدون با هم بودن امکان پذیر نیست. زمان کافی برای به یاد آوردن تمام زندگی مشترک آنها وجود داشت.

آنها با عشق زیادی ازدواج کردند. در سال اول پس از عروسی ، آنها یک روز را بدون داشتن صمیمیت انجام ندادند. او اهمیتی نمی داد شخصاً ، بازیهای شبانه با همسرش هیچ احساس خاصی به او نمی داد ، اما اگر برای او شادی آور بود ، او خوشحال بود که او عامل این شادی است.

سپس پسری متولد شد. پس از زایمان ، هیچ چیز در تجربه جنسی او تغییر نکرده است. بله ، صادقانه بگویم ، در مراقبت از مرد کوچک ، او وقت نداشت به چنین مشکلاتی فکر کند.

اما امسال ، چیزی در رابطه آنها با همسرش به طرز چشمگیری تغییر کرده است. سپس بیش از یک هفته خوابید ، صورتش مانند یک کودک آزرده به دیوار چرخید. طوفانی که بر او وارد شد ، چنان خشمی را در نزدیکی خود نشان داد که فقط خسته شد.

اگرچه دانش او در مورد رابطه جنسی زیاد نبود ، اما حدس زد که شوهرش به شیوه خودش سعی می کند از او پاسخی به نوازش هایش بگیرد. اما هیچ واکنشی نشان نداد. خوب اینطور نبود و بس.

او خودش واقعاً می خواست این معمای طبیعت را حل کند. اینجا می نشستم و از صمیم قلب صحبت می کردم. اما چه کسی در این سن بسیار عاقل است و می داند چگونه آزادانه در مورد چنین موضوع ظریف صحبت کند؟ و در اینجا شما ، به عنوان نتیجه منطقی زنجیره ، آن شب بدون خواب هستید. و اکنون این مبل قدیمی ، که منطقه را برای مذاکره با خطوط خود مشخص کرده است.

خب حالا چی؟ طلاق؟ و پسر؟ و خودش؟ پروردگار ، اما او او را دوست دارد.

سه روز تفکر به هیچ تصمیمی منجر نشد. و در اینجا ، اکنون ، سرنوشت او باید تعیین می شد و عشق به او اجازه نمی داد بلند شود و برود. چرا او دوباره با چنین لطافتی به او نگاه می کند ، چرا دوباره دستان خود را دراز کرده و سعی می کند او را در آغوش بگیرد؟ همه چيز. دیگر قدرتی برای مقاومت وجود ندارد …

با بوسه ای ملایم و طولانی لب هایش را می بوسد. دستان او ، که تا همین اواخر او را دفع می کرد ، بی اختیار روی روتختی افتاد و مانند پرندگان خوابیده یخ زد. لمس ملایم لبهایش از قبل روی گردن و سپس روی سینه احساس می شد. او به سختی متوجه شد که چگونه گلهای روپوش به راحتی روی فرش کنار مبل پرواز می کنند. او بی وقفه بوسید: سینه ها ، شکم ، که بعد از زایمان شکل خود را از دست نداد ، پاهای باریک او. او به سختی وقت داشت که متوجه چیز جدیدی شود که در رفتار او ظاهر شد. و بعد … سرم شروع به چرخیدن کرد. ذهن بدن آرامش را ترک کرد. ساقه یشم با دقت و بدون مانع به دروازه یشم نفوذ کرد.

عزیز ، عزیز (حالا او می دانست که باید او را چگونه صدا کند) ، در گوشش نفس می کشید و صدای دردناک عزیز او ، مانند آواز پرنده ققنوس ، او را در بر گرفت و او را به کشوری ناشناخته برد ، جایی که گلهای شگفت انگیز شکوفا شد و غیر زمینی بود. احساس لذت در بدنش نفوذ کرد …

و سپس او تبدیل به یک ذره کوچک و بسیار کوچک شد که در جهان بیکران پرواز کرد و تمام عشق جهان در آن لحظه تنها به او اهدا شد. وقتی ناله آرام کسی او را به واقعیت بازگرداند ، اولین چیزی که احساس کرد احساس طراوت در گلو بود ، مانند یک جرعه جرعه آب سرد چشمه.

او چشمانش را باز کرد ، با نگاه او روبرو شد و ناگهان خود را در سینه اش فرو برد و اشک ریخت. مثل این بود که در یک روز گرم تابستان ، یک رعد و برق ، در آسمان رعد و برق می کند ، با رعد و برق خارق العاده خشک ، به افق می رود و بعد از آن بهمن باران می آید.اما دیگر هیچ ترسی وجود ندارد ، اما فقط شادی و احساس طراوت از این جریان آب وجود دارد ، که رطوبت مورد انتظار را به زمین می آورد.

او چیزی نگفت ، فقط با دستانش او را نوازش کرد. اجازه داد گریه کند. و سپس رویای شفابخش روی شانه او وجود داشت - حتی عمیق ، مانند یک چاه آرتزین.

فقط روز بعد میل او به درک و درک آنچه اتفاق افتاده بود ظاهر شد. دو احساس ، مانند دو نقطه مقابل ، در او جنگیدند: درد خیانت او و لذت کشف ، که به طرز عجیبی ، همان خیانت او به او داد. همه چیز در زندگی باید پرداخت شود ، همانطور که مادرش دوست دارد بگوید. حساب ساده است - برای یک احساس جدید ، بسیار روشن و سبک ، او با احساس دیگری ، همچنین روشن ، اما سیاه - از دست دادن ایمان به نجابت نزدیکترین شخص پرداخت.

آیا همیشه این اتفاق می افتد؟ و بعد از آن چگونه زندگی کنیم؟ و چرا او دیروز به همراه عشقش ، که به او خیانت شده بود ، جان نداد؟

تمام روز او سعی می کرد نوعی تصمیم بگیرد. و در حالی که او دور بود ، این به طرز غیرقابل تحملی دشوار بود ، زیرا اتفاقی که برای آنها رخ داد خارج از درک او بود. اما اکنون آمده است ، این تصمیم بسیار ظالمانه و شاید اشتباه است. اما پس از آن همه چیز ساده و سرراست به نظر می رسد.

او با تلخی و درد فکر کرد: "من هم باید به او خیانت کنم." کجا ، چه موقع و چقدر زود این اتفاق می افتد ، او هنوز نمی دانست ، اما به یقین می دانست که روزی این کار را انجام خواهد داد …

و زندگی ادامه داشت. و هنگامی که مادر و پسر از داچا بازگشتند ، یک زن جوان ظاهراً بدون تغییر استقبال کرد. و او به تنهایی می دانست که چگونه در این روزها به بلوغ رسیده است. و دختری که در سمت چپ او زندگی می کرد ، جای خود را به یک زن داد. زنی که مرد محبوب او را خلق کرده است.

من تعجب می کنم که آیا او آن را دریافت کرده است؟

توصیه شده: