در سکوت تماس بگیرید
در سکوت تماس بگیرید

تصویری: در سکوت تماس بگیرید

تصویری: در سکوت تماس بگیرید
تصویری: ИСПЫТАЛ СОННЫЙ ПАРАЛИЧ КАК ДИМА МАСЛЕННИКОВ. DARK GHOST ЧТО ЖЕ МЫ НАДЕЛАЛИ. 2024, آوریل
Anonim
در سکوت تماس بگیرید
در سکوت تماس بگیرید

صبح اولين برف باريد. دانه های سفید و کرکی عظیمی به آرامی در هوا می چرخیدند و به تدریج پایین و پایین می روند ، انگار می رقصند و از انگیزه خود اطاعت می کنند. برخی از دانه های برف بلافاصله با خاک روی آسفالت ادغام می شوند و به رطوبت معمولی تبدیل می شوند ، برخی دیگر روی چمن های پژمرده باقی می مانند و به تدریج به یک پتوی سرد سبک تبدیل می شوند - یک هدیه توری از ملکه زمستان به زمین ، که خود به خود می آید.

ماریا نیکولائنا از صندلی خود بلند شد ، به آرامی به سمت پنجره رفت ، پرده های سنگین زرد تیره را کنار کشید و مدت طولانی به شهر پیش از صبح ، هنوز نیمه خواب ، و در پرده سفید شفاف برف فرو رفت. او عاشق این شهر بود. او تمام زندگی خود را در اینجا زندگی کرد و هر خیابان ، هر تقاطع ، هر کوچه ای برایش عزیز بود ، خاطرات خود را پنهان کرد ، قطعات دوران کودکی خود را به خاطر آورد ، و رویاهای ساده لوحانه دوران جوانی خود را حفظ کرد….

در جایی دور ، نورهای کم نور در مه سفید ظاهر می شد - این پنجره های متعددی از آپارتمان های شخص دیگری بود که به طور تصادفی روی ماشین های تاریک که در ردیفی از خانه ها صف آرایی شده بودند پراکنده شده بود. گاهی اوقات سر و صدای ماشینهای عبوری به گوش می رسید - صدای خش خش سبک لاستیک ها روی آسفالت. شهر در حال بیدار شدن بود…. ماریا نیکولائنا کمی تکان داد و بی اختیار سمت چپ سینه خود را با دست لمس کرد - در سال های اخیر ، قلب او بیشتر و بیشتر با یک درد ملال آور خود را به یاد می آورد.

او به پشت اتاق بازگشت ، در یک صندلی عمیق فرو رفت ، کلید چراغ رومیزی قدیمی را با یک آباژور بژ حصیری روی میز کنار تخت تکان داد ، و دستش را دراز کرد تا یک ورق کاغذ را که تنها روی لبه میز افتاده بود بیاورد ، چندین خط پراکنده تنهایی را که با عجله با دست خط ناهموار - خط دخترش - کشیده بود ، حفظ کرد. نستیا به ندرت می نویسد. ماریا نیکولاونا آخرین نامه خود را حدود سه سال پیش ، در کریسمس دریافت کرد - نستیا نوشت که همه چیز برای او خوب است ، او و همسرش اخیراً از اسپانیا بازگشته اند ، جایی که 10 روز فراموش نشدنی را گذرانده اند ، شکایت کردند که متأسفانه ، او نمی تواند حتی چند روز برای دیدار با مادرش پیدا می کند ، اما او همیشه قول می دهد که این کار را در اسرع وقت انجام دهد. همه اخبار او در چندین ده خط قرار داشت ، که ماریا نیکولاوا از طریق قلب آنها را می دانست - دیگر به یاد نمی آورد که چند بار این نامه را خوانده است. حتی در حال حاضر ، با دستان لرزان ، ملحفه را روی دامان خود گذاشت و مدت طولانی به آن نگاه کرد ، گویی سعی می کرد حداقل چیزی بین خطوط بخواند ، و سپس نگاه خود را به عکسی که در قفسه زندگی کرده بود ، معطوف کرد. سالها در کنار جلد تیره و برجسته کتابها. از بیرون قاب ، چشم های محبوب دخترش به او لبخند زد. چند وقت پیش بود….

به تازگی ، ماریا نیکولائنا با درد احساس کرد که چگونه نستیا از او دور می شود - او توسط کارهای خانه ، یک کار امیدوار کننده ، تمایل به ایجاد شغل ، بلعیده شد … او او را سرزنش نکرد - او فقط متاسف بود که چندین سال خود نتوانسته کمی کمتر از چند صد کیلومتر رانندگی کند ، زیرا تنها سه ساعت و نیم وقت صرف کرده بود تا به چشمان دخترش نگاه کند و در مقابل ایستاده باشد. او را در آغوش بگیرید ، به آرامی موهای قهوه ای خود را نوازش کنید - درست مثل یک بار در دوران کودکی ، وقتی نستیا خیلی دوست داشت سرش را روی دامانش بگذارد و در مورد همه اتفاقاتی که در طول روز برایش رخ می داد صحبت کند …

گاهی سکوت یک آپارتمان خالی با یک تماس تلفنی شدید شکسته می شد و ماریا نیکولاونا ، گیرنده را بر می داشت ، با امید پنهانی که انتظار می رفت صدای دخترش را از راه دور خفه کند. نستیا بسیار نادر تماس می گرفت و مدت زیادی صحبت نمی کرد - پنج دقیقه طول کشید تا بفهمد چگونه است و به او بگوید که خوب است. سپس ماریا نیکولائنا با تامل چند ثانیه گیرنده تلفن را نوازش کرد ، گویی می تواند لحن صدای مورد علاقه خود را حتی برای یک لحظه حفظ کند و لبخند کم رنگی روی صورت چروکیده اش نقش بست. دوباره چیزی ضعیف در قلبم پیچید.

ماریا نیکولاونا با نگاهی به ساعت ، آهی کشید - وقت آن است که قسمت دیگری از قرص ها را مصرف کنید ، که طی چهار ماه گذشته موفق شده اند کل کابینت آشپزخانه را پر کنند.او فهمید که بعید است به او در از بین بردن درد قفسه سینه کمک کنند ، اما او به دستورالعمل پزشکان عمل کرد - هنگامی که او آخرین بار دو هفته را در کلینیک گذراند ، به مدت طولانی به او توضیح دادند که لازم است ، سعی می کند کل تصویر پیچیده وضعیت او را ترسیم کند. ماریا نیکولائنا فقط لبخند کمرنگی زد: "دکتر ، شما نمی توانید از سرنوشت فرار کنید ، شما بهتر از من می دانید که من زمان زیادی ندارم."

او چندین روز طولانی را در کلینیک گذراند ، اما برخلاف سایر بیماران ، او مشتاق نبود که در اسرع وقت از آنجا خارج شود - هیچ کس منتظر او در خانه نبود. تنها چیزی که او را نگران کرد این بود که نستیا هیچ چیز از آنچه با او بود و کجا بود نمی دانست. اگه زنگ بزنه چی؟ او چند روز کسی را در خانه نمی یابد و ممکن است بترسد و فکر کند که اتفاق وحشتناکی افتاده است. او نمی خواست دخترش را نگران کند.

- آیا اقوام شما می دانند که شما اینجا هستید؟ یک پرستار یکبار پرسید و یک قرص و یک لیوان آب به او داد.

ماریا نیکولاونا چشمهای پیری را که دوست داشت به سمت او آورد ، می خواست چیزی بپرسد ، اما بعد نظرش عوض شد و سرش را تکان داد.

- نه

نستیا چند روز پس از بازگشت ماریا نیکولاونا به خانه پس از ترخیص از بیمارستان تماس گرفت.

- حال شما چطور است مادر؟ - صدای دلپذیر و سینه ای او آمد ، - چند روز پیش زنگ زدم ، شما در خانه نبودید.

- بله من…. بله ، نستیا ، من آنجا نبودم ، - ماریا نیکولاونا لبخندی به تلفن زد ، - همه چیز خوب است ، دختر. آنجا اوضاعت چطور است؟ بوریس چطوره؟ اولنکا چطوره؟

- طبق معمول ، بوریا یک هفته به یک سفر کاری رفت ، اولنکا صبح کمی مریض شد ، من اجازه ندادم او به مدرسه برود.

- با او چی؟ - نگران نوه خود ماریا نیکولاونا است.

- اشکالی نداره ، من کمی سرما خوردم.

ماریا نیکولاوا می خواست به دخترش بگوید که بهتر است دختر تا زمانی که به طور کامل بهبود نمی یابد در خانه بماند و نیازی به دادن انواع مختلف مخلوط های مدرن به او نیست و بهترین درمان برای سرماخوردگی عسل ، لیمو است. و چای با مربای تمشک. اما او هیچ نمی گفت ، زیرا می دانست که نستیا با عجله به گیرنده تلفن زمزمه می کند: "بیا ، مادر!"

- خوب ، مادر ، من از قبل فرار می کنم - باید بروم ، - ماریا نیکولاونا شنید و با پشیمانی آه کشید ، بدون اینکه بخواهد از این صدا جدا شود ، - در غیر این صورت من برای یک جلسه مهم دیر می کنم. به زودی تماس می گیرم!

- مراقب خودت باش دخترم ، - ماریا نیکولاونا لبخند زد ، - نگران من نباش.

- باشه ، تو هم مراقب خودت باش. خدا حافظ!

بوق های کوتاه در گیرنده تلفن ماریا نیکولایونا را به واقعیت بازگرداند - او به آرامی او را روی اهرم پایین آورد و با قدم های سنگین به اتاق رفت - به دلایلی او می خواست کمی دراز بکشد ، استراحت کند … او احتمالاً فقط خسته ، خسته است.

ماریا نیکولاونا در یک شال کرکی گرم پیچیده شد و روی مبل دراز کشید - قلبش بیشتر و بیشتر درد می کرد. وقتی چشمهایش را بست ، "باید قرص بخورم" و فردا نامه ای به نستیا بنویسم. " انگار چیزی پلک های ناگهانی سنگینی را لمس کرده بود و احساس می کرد خودش به آرامی در تاریکی می افتد.

… بیرون از پنجره تاریک شده بود. باد سرد به آرامی پنجره ها را با تکان های شدید لمس می کرد و باعث می شد آنها کمی تکان بخورند. سکوت در اتاق حاکم بود. فقط تیک تاک اندازه گیری شده ساعت دیواری قدیمی ، آویزان بر روی مبل به دیوار ، که مرتباً ثانیه ، دقیقه ، ساعت شمارش می کرد ، از طریق آن شنیده می شد. فقط یک تماس ناگهانی تلفنی ناگهان این سکوت را برای چند ثانیه قطع کرد و پس از یک لحظه دوباره و سپس دوباره تکرار شد. یک دقیقه بعد ، سکوت دوباره در آپارتمان حکمفرما شد - به هر حال ، هیچکس آنجا نبود که بتواند تلفن را بردارد.

آلبینا

توصیه شده: