فهرست مطالب:

کنجکاوی در عروسی: داستان زندگی
کنجکاوی در عروسی: داستان زندگی

تصویری: کنجکاوی در عروسی: داستان زندگی

تصویری: کنجکاوی در عروسی: داستان زندگی
تصویری: NAJWA - داستان بسیار شنیدنی و جالب عروس دو جـ.ـنسه 2024, ممکن است
Anonim

تقریباً هیچ عروسی بدون همپوشانی ، خجالت و اتفاقات سرگرم کننده کامل نمی شود. اما پس از آن چیزی برای یادآوری وجود دارد. از این گذشته ، وقتی همه چیز به طرز شگفت انگیزی پیش می رود ، دقیقاً طبق برنامه ، بسیار خسته کننده است! داستانهای خوانندگان ما در مورد چیزهای خنده دار در عروسی ها.

Image
Image

"صفحات" مخرب

در عروسی ما بچه های زیادی بودند ، تا دو سال. دختران و پسران ، فرشته ها ، باهوش و مهم. دو مورد از آنها به صفحات من اختصاص داده شد - وظیفه حمل قطار بلند لباس را بر عهده داشتند. و هنگامی که نامزد من و من وارد سالن ثبت نام شدیم ، ناگهان احساس کردم که نمی توانم راه بروم ، نوعی وزن زیاد پشت سرم افتاد. من به اطراف نگاه می کنم و نمی فهمم گریه کنم یا بخندم: دو صفحه من و یک کودک دیگر همراه آنها دم لباس مرا گرفتند ، به عقب تکیه دادند و آماده "سوار شدن" شدند. و پشت سر هم چند نفر دیگر صف کشیدند. من با وحشت می بینم: بچه ها کاملاً جدی هستند و هیچ کس به جز من متوجه این موضوع نمی شود ، همه با آن لحظه رسمی ادغام شدند. من به طور غریزی به جلو حرکت کردم ، اما چنگال فرشتگان آنقدر قوی بود که فقط روی پاشنه هایم پیچ خوردم و درست روی زمین برخورد کردم. الان دارم می خندم ، اما بعدش تقریباً اشکم جاری شد. این کنجکاوی در عروسی سپس برای مدت طولانی مورد بحث قرار گرفت.

دزد کفش

و آنها سعی کردند کفش من را بدزدند. پشت میز می نشینم ، یک ساندویچ کوچک را با شامپاین می شویم. خیلی پر سر و صدا. استاد مراسم تا حدی رقابت بین مهمانان را به پایان می رساند. سپس یکی زیر میز پای من را می گیرد و سعی می کند کفش مرا بکشد. و من آن را با یک بند نازک دارم که روی مچ پا نگه داشته است. زیر میز ، به نظر می رسد آنها نمی توانند سر و صدا جدی انجام دهند. من شروع به خفه شدن روی ساندویچ می کنم و به آرامی از صندلی خود بیرون می روم و مقاومت می کنم به طوری که خیلی قابل توجه نباشد. سپس مسابقه به پایان رسید ، مردم به نوعی لیوان خود را پر کردند و فریاد زدند "تلخ!" خنده ، ماکت های اطراف. و از زیر میز درخواست می کنند - در حال حاضر با صدای بلند - نحوه بیرون آوردن کفش را توضیح دهند! سعی می کنم لگد بزنم ، سپس بلند می شوم تا بوسه داماد را ملاقات کنم و بلافاصله زیر میز شناور می شوم. خنده داشت! تصادف واقعی رخ داد! سپس دو مرد ظاهر می شوند … به طور خلاصه ، شوهر من در شوک بود ، او مدام می پرسید که آنجا چه می کنند ، آیا برخورد با آنها ضروری است.

عروسی ورزشکاران

و شوهرم ورزشکار است. ما بین تمرینات او عروسی بازی کردیم. تمرین دیروز ، امروز عروسی است و فردا دوباره برای آماده شدن برای مسابقه. بنابراین همه چیز در عجله است ، می توانید تصور کنید. او حتی وقت نکرد که موهای خود را به درستی شانه کند. من برای خودم نوعی ژل خریدم که موهای خیس یا کثیف دارد. وقتی این معجزه را دیدم ، تقریباً بیهوش شدم. خوب ، نه داماد ، بلکه مهمان کار! او می گوید خوشحال است ، او مد روز است. هنگامی که راهپیمایی مندلسون شروع به بازی کرد ، او مانند یک سرباز حرفه ای سه قدم جلو رفت و در حال حاضر پشت میز پذیرش بود و من در جایی عقب ماندم. سپس او برای مدت طولانی چرخید و فهمید چه کسی باید در کجا بایستد و با صدای بلند بحث کرد. و وقتی امضای من را دید ، چنان چشمانی گرد کرد که من از خنده ترکیدم و ریمل مژه ام روان شد. و تمام مدتی که روی لباسم پا می گذاشت ، خرس. و وقتی دسته گلم را انداختم ، زمزمه کردم: "لنا را ترک نکن ، او زود ازدواج می کند." (لنا خواهر 18 ساله اش است). و چهره ای خشونت آمیز نشان داد. این شوهرم است. دوست داشتنی ترین فرد جهان.

فرار از عروسی

و من و همسرم تصمیم گرفتیم از عروسی مان فرار کنیم. تعداد زیادی از افراد ، اقوام بودند که ما آنها را برای اولین بار در زندگی خود دیدیم. ما دو نفر سفید پوش بودیم ، شاهدان نیز بسیار باهوش بودند ، دوست دختر لباس قرمز ، بلند و شیکی داشت. به طور کلی ، ما چهار نفر طبق برنامه در یک میخانه نبودیم و خیلی راحت آنجا نشستیم. بعد رفتیم خونه. با توپ ، شامپاین به حیاط می رویم. ساعت سه صبح. ما زیر فانوس ایستاده ایم. ما بطری را باز می کنیم ، توپ ها را رها می کنیم ، به آرامی سه فریاد می زنیم "هورا!" ، و سپس … یک نقاشی رنگ روغن.از جایی خارج از تاریکی ، سه سوژه عجیب و غریب (افراد بی خانمان؟) ظاهر شدند و فریاد زدند "لعنتی ، من گفتم …" (کلمات در واقع قوی تر بودند) در جایی کنار رفتند. می پرسیم: "بچه ها چکار می کنید؟" و یکی از آنها با وحشت عقب می رود: "اوه ، من را سوزن می کند." به نظر می رسد آنها بلند شده اند ، یا چیزی. ما تصمیم گرفتیم که آنها اشکالاتی داشته باشند: شب ، چهار نفر لباس پوشیده ، عینک های تکان دهنده ، توپ. ما آنها را بسیار ترساندیم ، به سختی آنها را متقاعد کردیم که آنها شبح نیستند. آنها موافقت کردند: "خوب ، اگر هنرمندان وجود دارند ، خوب." همه از روی این کنجکاوی در عروسی از ته دل خندیدند.

کبوترهای ترسناک

و پرندگان ما را ناامید کردند. فقط نخندید ، ما قطعاً آن زمان نمی خندیدیم. یک دسته کبوتر برای عروسی ما آماده شده بود. آنها را در قفس بزرگی گذاشتیم تا بعداً آنها را آزاد کنیم. خوب ، وقتی به موضوع رسیدیم و ما در قفس را باز کردیم ، کبوترها به جای اینکه با شکرگزاری بالا بیایند ، به داخل فشرده شده و در دورترین گوشه جمع شده اند. قفس کج شد ، سپس در کنار آن وارونه شد و شروع به تکان خوردن کرد. پرندگان فقیر از آنجا افتاده اند و نشسته اند و قصد پرواز ندارند. شوهرم آنقدر عصبی شد که شروع به فریاد زدن بر روی پرندگان احمق کرد. و آنها مانند جوجه ها به مکان دیگری دویدند و در آنجا مستقر شدند. و یک کبوتر روی دست شوهرش نشست و ببخشید ، آنجا را رها کرد. مهمانان می خندند ، به او اطمینان می دهند که این پول است ، اما او قطعاً سرگرم نمی شد. او در عکس ها گویی در آب افتاده است … آنها می گویند امتناع پرندگان از پرواز دور ، فال بدی است. مزخرف است ، ما 12 سال است که زندگی می کنیم ، ما بسیار خوب زندگی می کنیم.

شوهر تقریباً برده شد

من در کودکی در عروسی شخص دیگری بودم و تا آخر عمرم به یاد داشتم که چگونه سعی می کردند عروس را از زیر بینی همه سرقت کنند. دوست دختران مردد بودند و عروس به طرز ماهرانه ای به داخل ماشین رانده شد. وضعیت توسط یک شاهد نجات یافت. او که متوجه شد وقت ندارد آن را بیرون بیاورد ، مستقیم روی سقف ماشین پرید ، در آنجا با پای خود روی شیشه جلو نشست و چند متری غلتید. اتومبیل به طور طبیعی متوقف شد. همه ، خدا را شکر ، هیچ اتفاقی نیفتاد. همه دارند. و شاهد ، ماشین و عروس - آنها هرگز او را دزدیده اند! و در عروسی خودم ، شوهر قانونی من تقریباً برده شد. نگاه کردم ، دوستانش بازوهای او را گرفتند و از رستوران دور کردند. مهمانی لیسانسه در ذهن است ، ما زمان را پیدا کرده ایم! در آن زمان من بی خیال می رقصیدم و هیچ اهمیتی به آنچه در حال رخ دادن بود نمی دادم. و ناگهان صدای پدر و دوستانش را می شنوم که فریاد می زنند "بانزی!" و نوعی آشفتگی. معلوم است که آنها شوهرش را مورد ضرب و شتم قرار داده اند. این پدر من است. بنابراین همسر از آن زمان مراقب است …

عروس شلخته

و ما در عروسی یکی از دوستان بودیم و آنجا خندیدیم: داماد وقتی به جوانان گفت: "حالا به یکدیگر تبریک بگویید" ، دست عروسش را فشرد و با شرمندگی گفت: "من به شما تبریک می گویم." جالب اینجاست که حتی به ذهنش خطور کرد که بوسیدن باید در این مکان باشد؟.. من خودم در عروسی خودم زیر باران گرفتار شدم - آنها با شوهرم از اداره ثبت تا ماشین زیر باران دویدند ، هیچ چتری ذخیره نشد به و درست قبل از آن ، من خودم یک پدیکور هلیومی عالی با بدلیجات درست کردم. وقتی همه چیز تمام شد و به هتل رسیدیم ، من روی تخت نشستم ، و گلب شروع کرد به بوسیدن ، بغل کردن ، در آوردن من … خوب ، وقتی جوراب شلواری خود را در آورد ، آنجا … حتی یک انگشت هم قابل مشاهده نیست ، همه چیز با رنگ براق جامد آغشته شده است ، و نه تنها انگشتان ، بلکه لکه هایی روی مچ پا … و سپس مکث کرد و سپس بی سر و صدا و با دقت می پرسد: "اوه ، چرا چنین عروسی به عروسی آمدی؟"

خوب ، شما تماس بگیرید …

عروسی ما همه یک کنجکاوی کامل بود. نه ، باج کاملا عادی و سرگرم کننده بود. اما بعد شروع شد … وقتی با ماشین به کاخ عروسی رفتیم ، معلوم شد که در خانه فراموش کرده بودیم … حلقه های ازدواج. داماد و شاهد با عجله برگشتند و من از خط گذشتم. آنها می آیند ، آندری حلقه ها را بیرون می آورد ، لبخند می زند. او می گوید: "Anyuta ، نفس بکش ،" همه چیز تمام شده است. وارد سالن می شویم ، و بعد معلوم می شود که هیچ پاسپورتی وجود ندارد! اشکم جاری شد ، چگونه می توانم این را توضیح دهم؟ به هر حال ، آنها یک ماه کامل را آماده کردند و هر لحظه تمرین کردند! حالا آنها برای گذرنامه عجله کردند ، آوردند. در پایان ، جلوی ثبت کننده ظاهر شدیم.عمه یک سخنرانی رسمی را هل می دهد ، همه ما ساکت می شویم ، او ادامه می دهد: "آیا موافقید ، آندره …" - سپس مکث کرد ، و آندری بدون تردید شلیک کرد: "بله!" در همان لحظه ، مسئول پذیرش: "… برای ازدواج با آنا …" "خوب ، من گفتم بله! چرا دوباره می پرسی؟ " شوهرم اعلام می کند اما لذت های آن روز به همین جا ختم نشد. هنگام حرکت به سمت رستوران ، دسته گل عروس را در ماشین فراموش کردیم. من باید او را پرتاب کنم ، اما چیزی وجود ندارد. به طور کلی ، من آنقدر خسته بودم که بعد از عروسی به خانه رفتم و نه به هتل. او به آندری گفت: "خوب ، شما زنگ می زنید …" حالا ، وقتی شش سال گذشته است ، این "خوب ، شما تماس بگیرید" - شوخی خانوادگی شرکت ما. و یک طلسم

توصیه شده: