اغوا کردن فرشته آسان است
اغوا کردن فرشته آسان است

تصویری: اغوا کردن فرشته آسان است

تصویری: اغوا کردن فرشته آسان است
تصویری: "DIY" Pop Tab Angel Tutorial ,Subtitles,Tutorial Ángel de Navidad Con anillas de Refresco 2024, آوریل
Anonim
به راحتی می توان یک فرشته را اغوا کرد
به راحتی می توان یک فرشته را اغوا کرد

او یک شب ظاهر شد ، گویی از تکه های رویاهای من بیرون آمده در اتاق بیرون آمد ، ناگهان در تاریکی آویزان بر بالای تخت من ظاهر شد. من ، مثل اینکه نگاه شخص دیگری را احساس کردم ، از خواب بیدار شدم ، چشمانم را باز کردم و کمی سرم را برگرداندم ، ناگهان متوجه شدم که او در گوشه ای از یک اتاق نیمه خالی در لانه نشسته است.

او نشسته بود و پاهایش را جمع کرده بود و زانوها را در هم فشار داده بود ، مانند یک کودک کوچک ترسیده ، و با ترس ، اما با علاقه آشکار به من نگاه می کرد.

من خودم را روی بالش بلند کردم ، به آرنجم تکیه دادم ، موهای برافروخته را که چشمانم را پوشانده بود به عقب پرت کردم ، خواب آلود دستم را روی صورتم کشیدم ، آخرین بقایای خواب را بیرون راندم و با تعجب به او نگاه کردم:"

روی تخت نشستم و با کنجکاوی او را مورد بررسی قرار دادم و سعی کردم بفهمم که آیا او را در واقعیت می بینم یا این فقط بخشی دیگر از رویای من است. بدون اینکه چشم از من بردارد ، سرش را کج کرد ، روی زانوها گذاشت و با دستانش آنها را محکم تر گرفت و ناگهان با خودم متوجه شدم که پوست او آنقدر رنگ پریده است ، انگار از درون می درخشد. یا فقط یک درخشش عجیب ، شفاف و سفید-طلایی در اطرافش سوسو می زد …

وقتی این نور در گوشه اتاق برق زد و تسلیم نسیم شبانه ای شد که از پنجره وارد می شد ، ناگهان فکر کردم که پوست او بسیار سرد به نظر می رسد - من تعجب می کنم که آیا واقعاً چنین است؟ چند دقیقه دیگر در سکوت به یکدیگر نگاه کردیم و سپس او ناپدید شد. من حتی وقت نداشتم بفهمم چه اتفاقی افتاده است - فقط ناگهان نور سوزان در گوشه خاموش شد و دوباره در تاریکی فرو رفتم. دستم را به سوئیچ رساندم ، روی آن کلیک کردم و با گیجی به اطراف نگاه کردم و با چشمانم به دنبال آن می گشتم - هیچکس در اتاق نبود ، فقط باد شب پرده های روشن را در پنجره باز کمی تکان داد.

شب بعد دوباره ظاهر شد. لبخندی زدم ، دستم را به سمتش دراز کردم و آرام گفتم: "بیا اینجا". او فقط در سکوت به من نگاه کرد ، کنار تختم ایستاد ، دستانش را روی سینه اش گذاشت ، و ناگهان لبخند زد - او لبخند واقعی زد ، لبخندی باز و ملایم که چند ثانیه روی لب هایش ماند و بلافاصله ناپدید شد ، انگار از آنجا پنهان شده بود چشم های کنجکاو

حالا که کمی نزدیکتر شده بود ، من او را بهتر می دیدم - بلند ، بلوند ، با فرهای بلند که روی شانه هایش افتاده بود. به جای لباس - یک لباس کوتاه عجیب و غریب از مواد سفید روان ، با بسیاری از چین های عمیق ، با یک کمربند پهن بسته شده است. من دیگر نپرسیدم او کیست - در پشت او دو بال نوک تیز سفید جمع شده بود که نوک آن به زمین برخورد می کرد.

از آن زمان ، او شروع به آمدن به من می کرد - من عمدا پنجره را باز گذاشتم ، زیرا احساس می کردم باید او را ببینم. او آمد ، بی سر و صدا در همان نزدیکی نشست و به من نگاه کرد و منتظر ماند تا من نگاهش را احساس کنم و بیدار شوم.

به تدریج ، چون دیگر از من نمی ترسید ، شروع به نزدیک شدن و نزدیک شدن کرد ، گاهی اوقات با من صحبت می کرد - او دارای صدای ملایم و نجوا کننده ای بود. سپس ، سرانجام با اعتماد به نفس در من ، او شروع به نشستن در لبه تخت من کرد ، و خود را راحت کرد ، و هنوز چشم کنجکاو خود را از من بر نمی دارد.

به چشمان روشن ، شفاف و در عین حال فوق العاده عمیق او نگاه کردم و سعی کردم کوچکترین خطی از این چهره زیبا ، رنگ پریده و به نظرم ساده لوحانه کودکانه ، فرهای ملایم و امپراتوری لب ها را به خاطر بسپارم. خیلی دلم می خواست ابریشم روشن موهایش را لمس کنم ، قفلش را به لب هایم بیاورم و با بستن چشمانش ، او را ببوسم.

من آنچه را که در سرم آمد به او گفتم و او به من اجازه داد که به آرامی بالهایش را بکشم - آنها آنقدر سبک و ابریشمی بودند که به نظرم می رسید انگشتانم در آنها فرو می روند. من یک روز با تحسین از او پرسیدم چگونه می توانند برای کنترل باد اینقدر ملایم و قوی باشند. او فقط در جواب می خندید - سپس برای اولین بار صدای خنده ملایم او را شنیدم ، که دیوار به دیوار به اتاق می پرید.

مکالمات با او به روح من آرامش بخشید - در این دقیقه ها احساس کردم انگار به بهشت رفته ام. چشمانم را بستم و به هر صدایی از او رسیدم. من ، با خنده ، رویاهای کودکی خود را به او گفتم و او از من خوشحال بود. من مشکلات بزرگسالان خود را با آنها در میان گذاشتم و او به من توصیه هایی کرد که بسیار درست و ساده به نظر می رسید.

من عاشق او شدم و موضوع را به او گفتم.

اعتراضات اولیه او مرا نترساند ، مطمئن بودم که با هم خواهیم بود….

بدنش مرا دیوانه می کرد. دستانش که در ابتدا خیلی سرد به نظر می رسید ، به طرز شگفت انگیزی گرم و ملایم به نظر می رسید. از لمس پوست روشن صاف و شفافش خوشم می آمد ، از خش خش ملایم بالها در تاریکی و لمسهای ملایم و ترسویی او که بر بدن من مطالعه می کرد ، خوشم می آمد.

نمی خواستم شب تمام شود. از لحاظ روحی از نور خورشید متنفر بودم ، به طلوع آفتاب فحش می دادم و دقیقه های باقی مانده تا شب بعد را می شمردم ، می دانستم که او با پوشش سیاه شب همراه خواهد شد …

حسادت در افکارم جاری شد. این غیر قابل تحمل دردناک بود که بدانم هر بار برای بازگشت به خدا مجبور است مرا ترک کند. من او را رها کردم زیرا می دانستم به هر حال او خواهد رفت و من به خاطر این خود را نفرین کردم. من آماده بودم هر چیزی بدهم ، به طوری که او برای همیشه با من ماند.

یکبار از من آب و شکر خواست. به آشپزخانه رفتم ، آب را در یک لیوان بلند ریختم ، کمی تردید کردم و در کابینت را باز کردم و یک بطری سفید با برچسب سبز مایل به آبی بیرون آوردم. من یک قرص خواب آور قوی در نوشیدنی مخلوط کردم ، به خودم اطمینان دادم که لازم است ، و به خودم یادآوری کردم که من این را بیش از هر چیزی در جهان می خواهم. من خودم لیوان را به لب هایش رساندم - او لبخندی زد و با اطمینان آب دستانم را نوشید.

چند دقیقه بعد وقتی به او نزدیک شدم و قیچی را در مشتم در پشتم فشار دادم ، صدای تنفس یکنواخت و عمیق او را شنیدم. ناگهان فکر کردم وقتی می خوابد ، شبیه بچه است. می خواستم محکم و محکم بغلش کنم و هرگز رهایش نکنم.

من به آرامی فرهایش و مژه های بلندی را که در خواب می لرزید ، بوسیدم ، انگشتان سفید نازک او را نوازش کردم و بی سر و صدا برایش زمزمه کردم که من او را دوست دارم و به هیچکس جز او احتیاج ندارم.

من خودم را متقاعد کردم که تنها یک راه برای نگه داشتن او ، وادار کردن او به ماندن وجود دارد - این که از او فرصت بازگشت به جایی را که صبح دلش می خواست بازگردد. او مال من است ، فقط مال من است ، و او همیشه مال من خواهد بود. پشتش را با پماد قوی مخدر آغشته کردم و بالهای سفید برفی را با چند حرکت تیز قطع کردم.

شبهای اول سخت بود. او غالباً از خواب بیدار می شد و از من در مورد نحوه درد بالهایش شکایت می کرد. او را در آغوش گرفتم ، سرش را روی سینه ام فشار دادم ، سرم را تکان دادم و گفتم: "تو دیگر بال نداری ، حالا من و تو همیشه با هم خواهیم بود." پس از بهبودی ، تغییر کرد. من نفهمیدم چه اتفاقی می افتد ، اما به تدریج متوجه شدم که او هر روز کمتر و کمتر نیاز دارد. او با آن لطافت ، و آن کنجکاوی که قبلاً در نگاه عمیقش فرو رفته بود ، کمتر و کمتر به من نگاه می کرد. و کمتر و کمتر لبخندی که مورد علاقه من بود بر لبانش نقش می بست. تقریبا هیچ اثری از زخم ها در پشت او وجود نداشت ، فقط گاهی اوقات ، با نوازش او ، انگشتانم را به سختی با دو زخم کوچک در امتداد ستون فقرات متوجه می کردم.

یک روز رفت.

بدون اینکه حرفی بزند یا چیزی را برایم توضیح دهد ، به سادگی در را بست و برنگشت. بعد از مدتی متوجه شدم که او با دیگری ملاقات کرده است - آنها را دیدم که در خیابان قدم می زدند و دست یکدیگر را گرفته بودند. او به چشمان او نگاه کرد ، عاشقانه لبخند زد و حتی شک نکرد که کسی که اخیراً یک فرشته بوده در مقابل او قرار دارد. بعید است او هرگز در این مورد به او بگوید ، زیرا بعید است که او را باور کند.

چندین شب پشت سر هم گریه کردم و به یاد نگاه کودکانه ، وحشت زده و کنجکاو او در آن شب که اولین بار او را دیدم افتادم.

من برای او آرزوی خوشبختی می کنم ، اگرچه به دلایلی مطمئن هستم که او هرگز خوشحال نخواهد شد ، زیرا هرگز فراموش نمی کند که زمانی بال داشت. و من…. هرگز فراموش نخواهم کرد که اغوا کردن یک فرشته چقدر آسان است.

آلبینا

توصیه شده: