مادرم جادوگر است
مادرم جادوگر است

تصویری: مادرم جادوگر است

تصویری: مادرم جادوگر است
تصویری: داستان ترسناک صوتی | خانه‌ی مادر بزرگ جادوگری که در آن جن دیده شد 2024, ممکن است
Anonim
جادوگر
جادوگر

خجالت نکشید ، واقعی. من هرگز از هیچ چیز تعجب نمی کنم. من می دانم که شما به چه چیزی اعتقاد ندارید. و وقتی شخصی نامرئی در کنار من می نشیند و تلویزیون تماشا می کند و صندلی زیر آن جیغ می زند و حرکت می کند ، یک صندلی نرم خم می شود ، من نمی ترسم.

در شبهای مضطرب مهتابی ، گربه سیاه ما جرقه های آبی را روی فرش پراکنده می کند. از خز برافروخته گرد و ضخیم می شود. با کلیک کردن و ضربه زدن به دیوارها ، صدای چروک و خش خش در بوفه ، قدم های سنگین در امتداد راهرو ، و شخصی نامرئی با صدای بلند آب را از یک لیوان می بلعد. و صبح همه چفت پنجره ها باز است …

من در این دنیا با آنها زندگی می کنم ، نامرئی ، در کنار هم ، آرام و بی سر و صدا. آنها در خواب به سراغ من می آیند. خنده دار و ترسناک. مختلف. آنها عصرها وقتی من تنها هستم به پنجره ها نگاه می کنند. پنهان شدن در پشت پرده ها و درها.

و مادر - مادر وقتی شروع به پرسیدن درباره آنها می کنم لبخند می زند. او با لب هایش لبخند می زند ، اما چشمانش همچنان جدی است. چشمانی سبز و شفاف با مردمک دو …

صدای خش خش کارت های فالگیری در اتاق بعدی. عرشه جدید. صداهای آرام … همسایه ای شاد و اشک آلود در راهرو از ما خداحافظی می کند و یک کیسه شیرینی در دستم می گذارد. من آنها را نخواهم خورد.

تلفن هر روز عصر ساعت پنج زنگ می زند. تلفن را بر می دارم - سکوت. یک بار ، پس از یکی از این تماس ها ، قرار دادن گیرنده روی قلاب ، به دلایلی سیم را کشیدم - تلفن قطع شد …

من و مادرم معمولاً عصرهای سال نو را با هم در یک درخت کریسمس تزئین شده می گذرانیم و با پای سیب پرپشت چای می خوریم. تلویزیون می خواند ، آرنولد گربه در بغل من غر می زند ، هدایا به طرز تحسین برانگیزی در زیر درخت قرار گرفته و جانبی چند رنگ آنها را جایگزین شمع های برقی می کند. و چت می کنیم ، مرغ دریایی می نوشیم. مامان همیشه باهوش و حتی کفش پاشنه بلند است.

پارسال اینطور بود. فقط … زنگ درخشنده درب خانه ما را شکست. توپ های کریسمس روی نخ های نازک کمی لرزید. من با خوشحالی دمپایی هایم را زدم و سریع به سمت در رفتم. و تنها در آن زمان متوجه شدم که زنگ ما دو ماه کار نکرده است … او در را باز کرد و دید: آرنولد ما روی آستانه ایستاده بود و با شکایت میو میو کرد. او همه خیس بود ، آب از پشم در نهرها جاری می شد. نحوه رسیدن او به آنجا ، بیرون در ، کاملاً مشخص نبود ، اما من سعی کردم توجه زیادی به آن نکنم. "خوب ، زود بیا داخل!" بی حوصله غر زدم. آرونولد قدم های سنگین و آهسته ای از آستانه برداشت. هنوز آب از او در نهرها جاری می شد و گودالهای کوچکی را روی زمین در راهرو ایجاد می کرد. "شاید یک حوله بیاورید؟" - با نگاه به مادرم پرسیدم. او آرام و بسیار جدی گفت: "نکن ، برویم." دوباره سر میز نشستیم ، اما گفتگو خوب پیش نرفت. گربه به آرامی ، گویی در هوا شناور بود ، به اطراف رفت. سپس ، در پناه خالی با پنجه هایی با منگوله های بلند پشمی ، که آرنولد ما قبلاً نداشت ، به آرامی و بی وزن روی میز پرید. من با عصبانیت یک قاشق چایخوری برایش تکان دادم: "هی ، تو ، برو از اینجا! نمی توانی!" او این فریادها را نادیده گرفت. مهم و قابل توجه ، او به شخصیت من از بالای سرم تا نوک انگشتانم نگاه کرد ، که باعث می شد کف دست هایم نفس نیندازد و عرق کند. با چشمان روشن من را به طرف مادرم برد ، سپس نگاهش را چرخاند و به صورتم خیره شد. دهان صورتی اش را گویی خمیازه کشید. و ناگهان ، در یک باس ضخیم و مردانه ، گفت: "بی صدا ، و علاوه بر این ، جیغ …"

بلافاصله احساس وحشتناکی برای خواب کردم. سقف به پهلو شناور شد ، چشم گربه سبز بیرون رفت و گونه ام روی سفره خیس بود …

صبح آرنولد ، همه درهم و برهم و بدبخت ، در تخت من با خوابی غیرعادی عمیق ، که برای گربه ها کاملاً غیرمعمول است ، خوابید. شما می توانید هر اندازه که دوست دارید او را فشار دهید ، گوش و دمش را بکشید - فایده ای ندارد. بنابراین او یک روز کامل خوابید.

و مادرم همچنان لبخند می زد … به هر حال ، نام او مارگاریتا است.

النا پوتالووا

توصیه شده: