به یاد خواهیم آورد
به یاد خواهیم آورد

تصویری: به یاد خواهیم آورد

تصویری: به یاد خواهیم آورد
تصویری: اوکراین با مقاومتش؛ شهرهای جدید با رویاهای تازه ساخته خواهند شد 2024, ممکن است
Anonim
Image
Image

به یاد خواهیم آورد

امروز چیزی شگفت انگیز دیدم. من به طور تصادفی تلویزیون را روشن کردم ، و یک بازی وجود داشت. مجری معروف تلویزیون از بازیگر مشهور س questionsال کرد. یک بازیگر ، محبوب محبوب ، یک پسر سی و هفت ساله باید بگوید که در چه سالی محاصره لنینگراد برداشته شد. آنها حتی نکاتی را ارائه کردند: 1941 ، 1942 ، 1944 ، 1945.

مهم نیست که چگونه شخصیت ستاره فشار می آورد ، او نمی تواند راه حل مناسب را ارائه دهد. خوب ، او نمی دانست که محاصره از قبل ایجاد شده است 1941 متر! و من نمی توانستم تصور کنم که 900 روز طول کشید! تقریباً به مدت سه سال (اکنون تصور آن غیرممکن است!) ، گرسنگی و مرگ در شهر حکمرانی کرد. و - قدرت ذهن! و - ایمان به پیروزی!

من فقط می خواستم از مرد خوش تیپ بپرسم: "و چه کسی شما را اینطور بزرگ کرده است؟ و از کجا آمده ای؟"

به هر حال ، خاطره ای وجود دارد که نمی توان به آن خیانت کرد. ما حق نداریم این کار را انجام دهیم ، و این تمام است ، اگر ما مردمی هستیم. تاریخ ما و شما من است ، حتی اگر ما نیاکان خود را نشناسیم که در سال 1812 در میدان بورودینو جنگیدند ، در جنگهای کریمه شرکت کردند … خیلی وقت پیش بود. آب زیادی زیر پل روان شده است. اما خاطرات جنگ بزرگ میهنی نه تنها در کتابها زنده است - این حافظه خانواده است. و در اینجا وظیفه ماست: از کسانی که دیدند بپرسید ، به یاد داشته باشید. و - برای گفتن به کسانی که بعد از ما زندگی خواهند کرد. چرا این امر ضروری است؟ اول از همه ، برای اینکه خودمان را بشناسیم ، تا بفهمیم که در صورت آزمایشات شدید ، چه توانایی هایی داریم.

از کودکی ، من داستانهای شگفت انگیز از سالهای جنگ را شنیده ام. پدرم تمام جنگ را پشت سر گذاشت. برادرش ، عموی من ، که قرار نبود او را ببینم ، در استالینگراد فوت کرد. عمه ام به عنوان پزشک نظامی به برلین آمد. و عمه دیگری تمام عمر خود را در آکادمی نظامی Frunze کار کرد.

باید بگویم افرادی که صادقانه از آزمون نظامی استفاده کردند ، تمایلی به صحبت در مورد جنگ نداشتند. جنگ یک وحشت مرگبار ، خون ، مرگ رفقا است ، گاهی طولانی ، دردناک ، همیشه به وضوح به عنوان بی عدالتی تلقی می شود. جنگ غیر طبیعی است هیچ کس نمی خواست درد را تحریک کند. به یاد دارم ، به عنوان یک دختر کوچک ، از پدرم پرسیدم: "در زمان جنگ چطور بود؟" من منتظر داستان هایی درباره کارهای قهرمانانه بودم و منتظر ماجراجویی بودم ، اما پدر پاسخ داد: "چیز خوبی نیست." و این همه.

اما گاهی به یاد می آوردند. سالها بعد آنها درباره گذشته خود با من صحبت کردند. شاید درد کاهش یافت و خاطره ای پدید آمد که باید آن را حفظ می کردم. من بسیاری از داستانهای صادقانه و شگفت انگیز آنها را جمع آوری کرده ام. البته باید آنها را نگه دارم.

حالا من از روز اول به شما می گویم. در مورد اولین روز از مجموعه ای از سالهای جنگ غم انگیز طولانی. این داستان را عمه ام بیش از یک بار برایم تعریف کرد. کسی که در آکادمی Frunze کار می کرد.

پس از پایان سال تحصیلی ، افسران قرار بود به اردوهای تابستانی بروند. زمان اردوهای تابستانی معمولاً شادی آور بود: نه تنها تمرینات ، نه تنها آموزش رزمی ، بلکه عصرهای طولانی تابستانی طولانی ، شنا در رودخانه ، رقص در نزدیکترین شهر وجود داشت.

دوران فوق العاده جوانی ، نهایت لذت زندگی و انتظار شادی.

Image
Image

به یاد خواهیم آورد

هیچکس انتظار جنگ نداشت به این نکته توجه کنید: نه تنها مورد انتظار نبود ، بلکه آنها از موفقیت های دیپلماسی اتحاد جماهیر شوروی به طور قانع کننده ای بوق زدند ، زیرا یک پیمان عدم تجاوز با شکارچی وحشتناک آلمانی-فاشیست منعقد شد. ارتش سرخ به آرامی خود را دوباره مسلح می کرد. در واقع ، این بدان معنا بود که نیروهای نظامی مسلحانه جنایتکار بوده اند: تقریباً هیچ.

در 21 ژوئن 1941 ، افسران جوان آکادمی نظامی برای تمرین به یک شهر مرزی کوچک در نزدیکی لووف آمدند. شنبه. یک روز تابستانی زیبا. به طور سنتی ، خانواده ها اجازه داشتند به اردوگاه ها بروند و بسیاری از افسران همسران خود را با خود می آوردند.

عمه مسئول اسناد بود ، او تمام روز مشغول بود و در مکان جدیدی مستقر شد.

برای تهیه ملحفه به انبار رفتم.و هنگام دریافت آن ، متوجه شد که موش های عظیمی چگونه در روز روشن بدون ترس از روی زمین می دوند. این منظره او را وحشت زده کرد ، قلبش از یک اشتیاق نامفهوم شرمنده شد. یک پیرمرد لهستانی که در انبار کار می کرد ، اظهار داشت: "بله ، بانوی عزیزم ، اخیراً موش های زیادی وجود دارد ، آنها زندگی ندارند! آنها می گویند این یک بدبختی بزرگ است."

عمه جوان بود ، شاد ، به محض خروج از اتاق ناخوشایند ، پیشگویی های غم انگیز پیرمرد را از سر خود بیرون کرد.

عصر ، افسران برای رقص جمع شدند.

- با ما بیا ، تانچکا ، - آنها عمه من را صدا زدند.

او می رفت ، اما فقط برای آن روز خسته بود.

- دفعه بعد - حتما! او قول داد

آه ، چقدر سبک و وجد زده تانچکای عزیزم همیشه رقصیده است! چقدر احساس کردم ریتم ، موسیقی! اما حالا خستگی بر او غلبه کرده بود. و هیچ ، تابستان طولانی است. چند شب روشن دیگر ، موسیقی ، سرگرمی جوان در اطراف …

او به رختخواب رفت ، اما به دلایلی خواب نبرد. چیزی بسیار ناراحت کننده بود ، او نمی توانست بفهمد دقیقاً چه چیزی. صدای زمزمه ای متمایز از زمین وجود داشت. شما بنشینید - و به نظر می رسد چیزی نمی شنوید ، دراز کشیده اید - زمین زمزمه می کند ، می لرزد.

او فکر کرد: "شاید گوش هایم از خستگی وزوز می کند."

اما چرا پس از آن قاشق در فنجان چای روی میز کنار پنجره جغجغه می کند و می لرزد؟

صداهای نامفهوم و آزاردهنده. این غوغای مهیب اجازه نداد که بخوابم. چگونه معلوم شد که این زمزمه به معنای کشیدن بی شمار تجهیزات نظامی به مرزهای ما است؟ به هر حال ، آلمانی ها یک حمله رعد اسا - یک پیروزی فوری را برنامه ریزی کردند. برای انجام این کار ، لازم بود به طور ناگهانی ، در جبهه ای وسیع ، با استفاده از حداکثر تعداد تانک ، هواپیما و هر چیز دیگری که برای کشتن ، نابودی ، نابودی مورد استفاده قرار گرفته بود ، حمله کنید.

تانیا بیدار بود و حسرت در دل داشت. بیرون پنجره های او ، خنده و آواز شنیده می شد: بچه ها از رقص برمی گشتند. نگاهی به ساعتش انداخت: دو بامداد.

کوتاه ترین شب سال به زودی به پایان می رسد … این همهمه بی وقفه فروکش می کند و فردا همه چیز طبق معمول پیش می رود و همه نگرانی های شبانه که هنگام مجبور شدن در مکانی جدید بخوابید فراموش می شوند.

Image
Image

به یاد خواهیم آورد

و چقدر دوست دارم همه چیز دقیقاً همینطور باشد!

به طوری که همه نگرانی های آن شب زیبای دور 1941 برطرف می شود! به طوری که یک زندگی آرام با برنامه ها و امیدهای مسالمت آمیز ادامه می یابد.

بگذار باشد!

اما آیا می توان در گذشته چیزی را دوباره انجام داد؟

یک ساعت بعد ، بمب ها روی شهر افتاد. افراد خواب آلود از خانه های خود بیرون می پرند ، چیزی نمی فهمند. اکنون می دانیم: آنها غافلگیر شدند. از هر نظر. آنها مسلح نبودند. برعکس ، به آنها هشدار داده نشد ، برعکس ، همه علائم هشداردهنده از طرف مرز به عنوان یک تحریک تلقی می شد. و در این مورد: عملاً غیرمسلح و از نظر اخلاقی آمادگی مقاومت را ندارند ، عملاً محکوم به مرگ بودند.

رئیس تتین دستور تخریب فوری اسناد را داد. سلاح به افسران تحویل داده شد. برای همه کافی نبود.

شمارش برای دقایقی انجام شد. همسران جوان ، به سختی بیدار بودند ، در پشت یک کامیون نشسته بودند. برخی از آنها با لباس های تابستانی و برخی دیگر با لباس های شب که بلوز بر تن آنها بود ، پوشیده بودند.

شوهران برای همیشه از زنان خود خداحافظی کردند.

همه این را درک کردند: هم مردان و هم زنان جوان.

- خداحافظ! یاد آوردن!

هیچکدام برنگشتند. همه کشته شدند. آنها ، یک ساعت پیش با بی دقتی شوخی کردند ، عاشقان ، سرشار از زندگی و امید ، تا آخرین زمین از سرزمین ما دفاع کردند.

آلمانی ها به سرعت حرکت کردند. اما بحران رعد اسا شکست خورد.

کامیونی که زنان را از جنگ دور می کرد ، زیر بمباران به طرف مینسک شتافت. در کنار تانچکا ، دوستش دینکا ، همسر افسر جوان بود که کمتر از یک ماه بود ازدواج کرده بود.

آنها موفق شدند به مسکو نفوذ کنند. در خانه ، خاله منتظر نامه ای از بلاروس از محلات خود بود: "Tanechka فقیر ما چطور است ، آیا زنده ماند ، آیا موفق شد از این جهنم فرار کند؟" - خویشاوندان نگران که می دانستند او در اولین ساعات جنگ کجاست.

تانیا آزاد شد. اما با خواندن نامه ، مملو از عشق و نگرانی درباره او ، او نمی دانست که کسانی که نگران زندگی او هستند دیگر در این دنیا نیستند: همه توسط مهاجمان تیرباران شدند ، که در عرض چند روز شهر زادگاهش را تصرف کردند.

سپس جنگ شد.

گالینا آرتمیوا - نویسنده حرفه ای ، نامزد علوم فلسفی. و او همچنین مادر موسیقیدان پاشا آرتمیف ، (عضو سابق گروه "ریشه ها") است. او به تازگی کتاب جدیدی با عنوان The Prodigal Daughter منتشر کرده است.

Image
Image

من این داستان را نه تنها از عمه ام شنیدم. یک مهمان مکرر در خانه ما همان دینکا بود ، ولژانکا با موهای روشن چشم آبی ، که در اولین روز جنگ بیوه ماند. یاد شوهرش افتاد. من هرگز از دوست داشتن او دست نکشیدم. او بیشتر از همه پشیمان بود که وقت نکرده اند که بچه ای به دنیا بیاورند. نخ زندگی او برای همیشه قطع شد.

او در اواخر چهل سالگی بود که دختری به دنیا آورد. من دیگر هرگز ازدواج نکردم. آنها عاشق شدند ، اما موفق نشدند عاشق شوند. و دخترش فوق العاده بزرگ شد ، فرزندان خودش را داشت. و آنها همچنین این داستان روز اول جنگ را می دانند. روزی که هیچ کس عقب نشینی نکرد ، فرار نکرد و پوست خود را نجات داد. روزی که آنها برای همیشه از خوشبختی جوان خود ، از زندگی خداحافظی کردند ، درک کردند که وظیفه در برابر سرزمین مادری چیست ، چه افتخاری است.

توصیه شده: