وقتی پزشک هم احساس بدی دارد
وقتی پزشک هم احساس بدی دارد

تصویری: وقتی پزشک هم احساس بدی دارد

تصویری: وقتی پزشک هم احساس بدی دارد
تصویری: علت اصلی نفخ شکم چیست و درمان آن با درمان خانگی سریع 2024, ممکن است
Anonim
وقتی پزشک هم احساس بدی دارد
وقتی پزشک هم احساس بدی دارد

او روی صندلی ، در موقعیت مورد علاقه اش نشست ، پاهایش را زیرش انداخت و به صورت مکانیکی کانال های ریموت کنترل تلویزیون را عوض کرد ، مطلقاً در فریم هایی که روی صفحه تلویزیون چشمک می زد ، نه در مورد مسابقه زیبایی و نه در مورد گرمای طاقت فرسای سی و پنج درجه ای که تمام کشور را فرا گرفت ، نه در مورد سقوط هواپیمای دیگر.

او که به شنیدن داستانهای طولانی در مورد انواع زخم های انسان عادت کرده بود و درد دیگران را احساس می کرد ، امروز خودش احساس بدی داشت. همه چیز داخل درد می کرد. این روح من بود که درد می کرد. آیا به عنوان پزشکی که بارها بدن انسان را با چاقوی جراحی بریده است ، نه تنها از بیرون بلکه از درون نیز آن را می شناسد و حتی یکبار روح را در آنجا ندیده است ، آیا هنوز معتقد بود که روح وجود دارد؟ و اکنون او بار دیگر در این مورد متقاعد شده است.

نیم ساعت پیش ، دخترش بلوزش را گرفت و به خیابان دوید. برای اولین بار ، پس از مرگ شوهرشان ، جراح سرشناس شهر ، گفتگوی ناخوشایندی بین آنها انجام شد.

نه ، او به او چه گفت؟ کاملاً طبیعی است که او ، به عنوان یک مادر ، می تواند بپرسد چرا این مرد جوان ، به نظر می رسد ، ولودیا ، که برای اولین بار در هجدهمین سالروز تولد ماشا به خانه آنها آمد ، در هفته دوم با آنها زندگی می کند. </p >

- خوب - او با خودش استدلال کرد ، - من موافقم که بعد از تولد مانیاشکا دو شیفت پشت سر هم در بیمارستان داشتم (اما نمی توانم این دختر جوان و تازه عمل شده را بدون مراقبت رها کنم). و بعد ، وقتی به خانه برگشتم و وقت کافی برای خوابیدن نداشتم ، آنها جلسه ای را برای من فرستادند ، زیرا پرونده فوق العاده بود. به هر حال ، وقتی به اتاق عمل دویدم ، اتاق از قبل غرق در خون بود. من عادت کردم و می دانستم که در چنین لحظاتی همیشه با من تماس می گیرند. فقط یک معجزه به زن روی میز عمل کمک کرد تا از زندگی پس از مرگ خارج شود.

بله ، فرض می کنیم او امروز متوجه شده است که این مرد جوان هنوز در آپارتمان آنها است.

و به س naturalال طبیعی مادر:"

- نه

او سعی کرد با دخترش استدلال کند: "اما حداقل می فهمید که وقتی مرد جوانی با شما در آپارتمان ما به مدت طولانی تنها باشد ، ناشایست می شود."

و پاسخ مانیاشکین او را کاملاً نامتعادل کرد:

- چرا وادیم سرگئیویچ می تواند این کار را انجام دهد ، اما ولودیا نمی تواند. و به طور کلی ، شاید من هرگز ازدواج نکنم.

پس از آن ، او مجبور شد مدت ها توضیح دهد که او و وادیم سرگئیویچ بزرگسال هستند و او در یک شرکت بزرگ مسئولیت مسئولیت را بر عهده دارد و همسر سختی دارد و در نهایت ، ابتدا پدر شما بود ، نه وادیم سرگئیویچ و اگر مکالمه ای در این زمینه آغاز شد ، او فقط پنجاه سال دارد و لعنت بر او ، هنوز یک زن است.

با نگاهی غم انگیز ، سرش را دور هم چرخاند ، گویی در جستجوی آن دختر کک و مک بینی بینی بود که بی سر و صدا در گوشه اتاق کارکنان نشسته بود و کتابی در دست داشت و به بیمارستان و خانه اش عادت می کرد. به زیرا بیمارستان خانه ای بود که او و همسرش بیشتر روز در آن اقامت داشتند و حتی تمام اعضای خانواده را در غذاخوری بیمارستان می خوردند. اما در جلوی او دختری زیبا و باریک و بلند قد با موهای کرکی و شل رنگ قرمز مایل به قرمز ، دختری با شلوار جین آبی و بالا با بندهای شانه ای نازک ایستاده بود.

کی موفق شدی اینطور بزرگ شوی دختر؟ خیلی وقت پیش بود و انگار دیروز: دانشگاه ، کار ، ازدواج ، تولد ماشنکا. من به اصرار شوهر و مادرم وارد شدم و آنها به اتفاق آرا اصرار کردند که به تحصیل ادامه دهد ، زیرا همانطور که گفتند "شما استعدادی از جانب خدا برای شفای مردم دارید". پس از اقامت ، او پیچیده ترین عملیات را انجام داد. صدها زن از طریق دستان طلایی او به عنوان متخصص زنان و اکنون رئیس بخش ، زندگی دوم را پشت سر گذاشته و دریافت کرده اند. بنابراین او چیز دیگری یاد نگرفت - نه دوختن ، نه بافتن و نه پیچیدن کمپوت. او فقط می داند چگونه مردم را شفا دهد. اما به نظر می رسد که او توجه کمی به دختر خود داشته است. من باید آن را اختراع کرده باشم - ازدواج نمی کنم. اما Manyashka یک مهماندار فوق العاده خواهد بود ، اما این شایستگی مادربزرگ است.

در اینجا متوجه شد که ساعت ، هنوز روی صفحه تلویزیون ، شب دوازده نشان می داد. خوب ، ماشا کجاست؟ وولودیا نیز آنجا نیست. باید جایی با هم باشیم چرا اینقدر بر روح شما سخت است ، گویی از سنگ آسیاب آسیاب عبور کرده اید؟

و فردا روز سخت دیگری است.

او با بلند شدن از روی صندلی با خودش گفت: "من باید قرص بخورم ، در غیر این صورت نمی توانم بخوابم." بله ، خواب روز به روز سخت تر می شد ، عادت دو روز نخوابیدن ، وقتی مجبور بودم تمام شب روی تخت یک بیمار مبتلا به بیماری شدید بنشینم ، تحت تأثیر قرار گرفت. لاریسا گنادیانوا ، روان درمانگر بیمارستان ، چه توصیه ای می کند - یک قرص دیفن هیدرامین و یک لیوان براندی؟ کنیاک - نه ، اما به نظر می رسد دیفن هیدرامین است.

دستان خود به دنبال جعبه کمک های اولیه روی دیوار بودند.

صبح ، زنی با دختری جوان در ورودی بیمارستان منتظر او بود.

- نادژدا نیکولنا ، شما بخشش را می بخشید ، اما قول داده اید که دخترم را خودتان خواهید دید.

پاسخ کوتاه این است:

- بله به خاطر دارم.

و سپس با قدم های محکم و مطمئن وارد اتاق کارکنان شوید. و در ذهن من در حال حاضر صدها مورد وجود دارد. در میان آنها ، یکی از موارد بسیار مهم در بخش هفتم وجود دارد ، جایی که زنی با تومور بدخیم رحم در آن قرار دارد. چند وقتی بود که او کلمات را انتخاب می کرد تا او را برای این تشخیص وخیم آماده کند. و ناگهان ، چنین بی دقتی پرستار ، که پرونده پزشکی را بدون مراقبت روی میز گذاشت. حالا چه بگویم ، چگونه می توان یک زن بیمار را آرام کرد که مطمئناً اشک می ریزد و اکنون نمی خواهد با کسی صحبت کند؟ و من قطعاً یک پرستار را اخراج می کنم ، این جایی در بیمارستان نیست.

یک تماس تلفنی تند بازتاب های او را قطع کرد. و صدای ماشین بومی با شتاب به گیرنده فریاد زد:

- مامان ، مامان ، من هستم. ولودیا رفت ، من او را همراهی کردم. تمام شب راه می رفتیم و زیاد صحبت می کردیم. مامان ، راست میگی ، من و ولودیا باید جدا از هم زندگی کنیم و فکر کنیم. برای شام چه چیزی باید بپزید امشب می آیی خانه ، درست است؟

سپس یک ثانیه سکوت و آرام آرام:

-خیلی دوستت دارم مامان

- من هم دوستت دارم ، مونیاشا.

او گفت و بلافاصله خودش را گرفت و فکر کرد که دختر فوق العاده اش در حال بزرگ شدن است.

توصیه شده: