زندگی به نصف
زندگی به نصف

تصویری: زندگی به نصف

تصویری: زندگی به نصف
تصویری: ۱۰ نشانه که شما در گذشته زندگی کرده اید و دوباره متولد شده اید!!! (حتماً نگاه کنید) 2024, آوریل
Anonim
زندگی به نصف
زندگی به نصف

از طریق یک رویا می فهمم که صبح شده است. پلک هایش را باز کرد - بیرون پنجره تاریک بود. هنوز می توانی بخوابی. سرم را به شانه خم می کنم که در کنارم می خوابد و ناگهان - نغمه ای وحشی. لوله کوچک من جیغ می زند به گونه ای که مردگان را زنده می کند. منتظر می مانم تا بمیرد ، آن طرف را برمی گردانم و دوباره در خواب می شنوم …

- لن ، بلند شو

می گویم: "نه" ، من خود را در حفره مکعبی بین بازو و پهلوی او قرار می دهم ، "شما اولین نفر هستید."

صدایی از جایی دور می گوید: "من می توانم یک ساعت دیگر بخوابم."

- و من نمی توانم به تنهایی بلند شوم ، - پاسخ می دهم و دوباره به خواب می روم …

مدتی می گذرد ، من خواب را می بینم ، سپس دستش شروع می کند به آرام من را تکان می دهد: "لنوشکا ، صبحانه آماده است. برو بشو." چشمانم را باز می کنم و می بینم شوهرم مثل یک پدر به دختری سهل انگار به من نگاه می کند: با عشق و سرزنش. او البته حق دارد - صبح من یک آشفته وحشتناک هستم. دستم را به دست می کنم ، اما آنها جلوی من را می گیرند: "چرا؟ در حمام ، کمی درنگ می کنیم و وقتی به میز می آیم ، بشقاب ها در حال دود هستند و قهوه آماده است. چشم هایم را روی سینک می گذارم: تمیز و خالی. "من فرنی برنج پختم. میره؟" سرم را تکان می دهم ، شروع به خوردن می کنم و او شیر وانیل را در قهوه من می ریزد.

- سوسیس میشی؟

- نه ، خودت بخور.

- بیایید این کار را به نصف انجام دهیم.

- اجازه دهید.

- من دیسک "Cher" را روشن می کنم ، گوشت را بیرون می آورم ، آن را برای یخ زدایی می گذارم. برای آماده سازی؟ دو کتاب آشپزی روی یخچال وجود دارد. اجازه دهید گوشت سرخ شده و برنج با سبزیجات باشد. آب را داخل آن می گذارم ، برنج را بیرون می آورم ، پیاز را خرد می کنم. جسکا چشم از من بر نمی دارد. خوب ، یک بخش - و او. در حالی که برنج در حال پخت و آب گوشت تمام می شود ، من می روم تا شستشو دهم. من کف راهرو را پاک می کنم ، دستانم را آب می کشم ، گوشت را برش می دهم ، آن را روی ماهیتابه داغ می گذارم ، روغن ، سرکه ، فلفل ، نمک اضافه می کنم. بنابراین ، ما هنوز باید سالاد را برش دهیم. شِر پرشور می خواند ، من هم آواز می خوانم و به ساعت نگاه می کنم. خوب ، همه چیز فقط برای ورود او آماده است. دوباره تلفن زنگ می زند. مامان

- بیدار نشدی؟

- مامان ، امروز چهارشنبه است ، کوستیا یک گروه عصرانه دارد. او فقط در بیست دقیقه خواهد بود.

- خوب ، شما چطورید؟

- اشکالی نداره مامان همه چیز فقط عالی است.

برنج تقریباً آماده است ، من آن را امتحان می کنم ، شوید بیشتری اضافه می کنم ، گاز زیر تابه را با گوشت خاموش می کنم. صدای درب ورودی را در ورودی می شنوم ، با عجله وارد حمام می شوم و با شتاب موهای برآمده ام را صاف می کنم. و من روی گردن او آویزان می شوم ، سرد و کمی بوی ژل پس از اصلاح "Zhillet".

او از ادویه توالت استفاده نمی کند و من آن را عمداً به او نمی دهم: فقط من می توانم آن را بو کنم.

- چقدر گرم هستی!

کتش را در می آورم و صورتم را روی پیراهنش می فشارم: فلانل ، نرم ، هدیه من.

- لنوش ، چیزی برای خوردن هست؟"

او را به آشپزخانه می برم ، منتظر تعریف هستم و آن را دریافت می کنم: "چه خوب با من هستی." او طعم خلاقیت من را می چشد و من می فهمم که من خودم در حال آشپزی آن را امتحان کرده ام. سرش را بالا می گیرد:

- آیا پیش از این خوردهای؟

- نمیخوام.

- دقیقا؟ و بعد بیا ، من خیلی چیزها دارم.

سرم را تکان می دهم ، سرم را روی دست های جمع شده ام می گذارم و فکری را که در جایی شنیده ام به خاطر می آورم: "یک زن وقتی می بیند مرد مورد علاقه اش در حال خوردن غذایی است که آماده کرده است ، بیشترین لذت را تجربه می کند."

من می خواهم دوباره بخوابم ، ظرفها را داخل سینک ظرفشویی می کنم - تا صبح صبر می کند. "خسته؟" سرم را تکان می دهم ، از زیر پوشش ها بالا می روم ، طبق معمول او را در آغوش می گیرم ، گرم ، عزیز. دستانش دورم حلقه می شوند ، لب هایش روی من می لغزند. برای چند دقیقه ارتباطم با تمام دنیا قطع می شود. زمزمه ای می شنوم:

- لنوش ، من دو تا پیراهن گذاشتم ، می شویی؟

- باشه.

گرچه از این ماشین لباسشویی متنفرم.

ساعت یک و نیم پنج ساعت برای خوابیدن وقت دارید. صبح باید دوباره سر تکان دهید.

- النا یوریونا ، برای صبحانه چه می خواهی؟

- مهم نیست ، کنستانتین نیکولاویچ ، چیزی بپز.

چشمانم را می بندم و خواب می بینم …

توصیه شده: