تا مرگ ما را از هم جدا نکند
تا مرگ ما را از هم جدا نکند

تصویری: تا مرگ ما را از هم جدا نکند

تصویری: تا مرگ ما را از هم جدا نکند
تصویری: Sarban - ساقی به خدا خون شد دل ما 2024, ممکن است
Anonim
تا مرگ قسمت …
تا مرگ قسمت …

نه ، نه ، فکر نکنید که من درباره خودم می نویسم! خدا رحم می کند ، و معشوق من در کنار من است ، زندگی می کند و سالم است ، گاهی غر می زند ، گاهی دعوا می کند ، اما صادقانه مرا دوست دارد. و من در این عشق غسل می کنم ، به این واقعیت عادت کرده ام که مردم از من مراقبت می کند …

من به تیم جدیدی آمدم که عمدتا متشکل از زنان است و طبق معمول ، س questionsالات شروع شد: آیا آنها ازدواج کرده اند ، بچه دارند و غیره. رو به دختر خندان کردم و پرسیدم:"

- او اینجا نیست. من بیوه هستم ، - جواب آمد. - بیست و سه بیوه.

شروع کردم به عذرخواهی

خوب ، احمق ، چرا پرسیدی؟

اولگا سعی کرد خجالت من را برطرف کند: "هیچ چیز ، من می توانم در مورد آن کاملاً عادی صحبت کنم. من قبلاً می توانم …"

البته نه در همان زمان ، اما اولگا داستان خود را برایم تعریف کرد. آلکسی اولین عشق او بود ، هنوز کودکانه. پنج سالگی تفاوت بزرگی در نوجوانی است: او یک دختر سیزده ساله است که موی خوک دارد ، و او-او در حال حاضر یک "بزرگسال" ، یک بزرگسال است. احتمالاً ، او حتی از وجود آن اطلاع نداشت. او همچنین اولین مرد او بود. به طور تصادفی در یک مهمانی ملاقات کرد-اولگا و لیوشکا 18 ساله بالغ ، که به او نگاه جدیدی کردند. ما ملاقات کردیم تا از هم جدا نشویم.

عروسی باشکوه ، آغاز زندگی مشترک. اولگا می خندد و به یاد می آورد که چگونه پس از دیدن شوهرش برای کار ، سعی کرد طبق دستور مجله سس بپزد ، اما هیچ اتفاقی نیفتاد - او فقط محصولات را ترجمه کرد و به طرف مادرش دوید ، جایی که آنها یک شام فوق العاده با او درست کردند تلاش همه چگونه سپس او با این ظروف به خانه شتافت تا سفره را آماده کند - برای ملاقات با معشوقش. نمی خواستم او به استعدادهای آشپزی او شک کند! بله ، او شک نداشت ، او می دانست که Olyushka او بهترین است.

و کودک خوشحال شد. همه گفتند زود است ، آنها وقت نداشتند که برای خود زندگی کنند ، و آنها تصمیم گرفتند - از آنجا که ، علیرغم اقدامات احتیاطی ، آنها باردار شدند (و قرار بود منتظر بمانند - اولگا وارد موسسه شد) ، پس باید چنین باشد. گویی چیزی واقعاً آنها را عجله کرده و آنها را مجبور کرده است سریعتر زندگی کنند ، زمانی که برای خانواده خود سخت تر است.

لیوبا کوچولو در سالگرد ازدواجشان متولد شد! روز به روز! بنابراین ، الکسی تصمیم گرفت او را عشق بنامد - گرچه امروزه نامی شیک نیست ، اما تاریخ تولد بسیار نمادین است. او دخترش را رها نکرد ، شب ها نخوابید ، در اولین گریه به سوی او دوید. در چهار ماه اول زندگی خود پنج کیلو وزن کم کرد! لیوشکا با تمام اصرارهای اولگا مبنی بر اینکه کودک را دوست ندارد ، اعتراض کرد: "من نمی خواهم چیزی را در زندگی اش از دست بدهم! ببین ، او از من خوشحال است!"

دوستان او را دیوانه می دانستند و همسران آنها که به طور پنهانی حسادت می کردند ، گفتند که با چنین شوهری می توانید حداقل دهها فرزند داشته باشید. "البته ، ده نفر خواهند بود! - الکسی فریاد زد. - زندگی طولانی است ، ما جوان هستیم ، خوشحالیم …".

شادی چهار سال دیگر ادامه داشت. چهار لحظه ، چهار ابدیت. مادر اولگا به شدت بیمار شد و مجبور شد دائماً به وی سر بزند. اولیا در حال آماده شدن برای چنین "ساعت" دیگری بود که زنگ در به صدا درآمد. آلیوشکا روی آستانه ایستاد و مادرش را در بغل گرفته بود: "وقتی همه دخترانم زیر یک سقف هستند آرامتر می شوم! بنابراین چهار نفر بودند. مامان با حیله بیرون رفت ، اما رفت تا در خانه زندگی کند. اگرچه او همچنان سعی می کرد برود تا با جوانان دخالت نکند ، اما هر بار الکسی او را متقاعد می کرد که او یک بار نیست ، اما "مامان ، تو مامور مخفی من هستی! وقتی من نیستم ، باید مراقب بچه ها باشی. !"

آنها این سنت را داشتند که اولگا (و سپس لیوبا) همیشه از محل کار ، با آلیوشا ملاقات می کرد و کنار پنجره ایستاده بود. او با دیدن آنها شروع به ارسال بوسه های هوایی و صورت کرد و باعث تعجب رهگذران شد.

و آن روز او نبود. در عوض ، دوست او ظاهر شد و گفت که لیوشا به بیمارستان منتقل شد - یک تصادف صنعتی ، او پای خود را شکست. در بیمارستان ، جایی که اولیا بلافاصله رفت ، لیوشکا به شوخی گفت و کل بخش را سرگرم کرد ، خواست او را به خانه بفرستد و مردم را نتواند بخنداند - چه عجب - او پایش را شکست! - خوب حالا معلولیت بده. اولیا کمی آرام شد ، با پزشکان صحبت کرد و قصد خروج را داشت که الکسی شروع به درخواست از او کرد تا او را به طور جدی به خانه ببرد: "من نمی خواهم شب را اینجا بگذرانم.اولنکا ، فردا برگردیم و من شب را در خانه می گذرانم."

اما پزشکان اجازه ندادند - شکستگی جدی بود.

او را بوسید و رفت و قول داد که صبح زود بیاید.

حالا او نمی تواند خود را برای این کار ببخشد.

شب بیدار شد و مدت زیادی نتوانست بخوابد. من درباره شوهرم فکر کردم که ممکن است برنامه آنها بی موقع باشد - داشتن یک فرزند دیگر. پس از همه ، در سال جاری برای دفاع از دیپلم ، سپس من قصد داشتم به تحصیلات تکمیلی. اما من واقعاً می خواهم پسری به لیوشا بدهم که شبیه او است ، به همان اندازه شاد و مهربان! ما به نحوی با مطالعات خود کنار می آییم… ما با همه مشکلات کنار می آییم….

… در آن لحظه آلیوشا در حال مرگ بود … پزشک کشیک منتظر صبح نماند و تصمیم گرفت تا پای لیوشکا را دیر هنگام "جمع" کند - تا وقت خود را از دست ندهد. الکسی در اثر تزریق بیهوشی ساده ، در اثر دارویی که به آن حساسیت داشت ، جان سپرد. آنها سعی نکردند این کار را انجام دهند - آنها فقط آن را معرفی کردند. وضعیت فوراً بدتر شد. متخصص بیهوشی جوان بلافاصله تعیین نکرد که چه اتفاقی افتاده است ، آنها دقیقه های ارزشمندی را از دست دادند و الکسی در راه مراقبت های ویژه درگذشت.

و سپس زنگ در آپارتمان آنها به صدا درآمد - صدای زنی پرسید که چه کسی با تلفن صحبت می کند و گفت که وضعیت Efimov بدتر شده است و اکنون بسیار دشوار تلقی می شود. چطور ؟! چرا؟! چه اتفاقی افتاده است؟! اولگا در حالی که پشمی پوشیده بود و لباس شب را پوشیده بود ، هنوز امیدوار بود که این یک اشتباه باشد ، این یفیموف دیگر است ، کسی چیزی را اشتباه گرفته است ، به بیمارستان رفت.

… دوستان و بستگان که وارد شده بودند گریه می کردند ، یک متخصص بیهوشی جوان گریه می کرد ، یک پرستار قدیمی تعمید داده شد. و اولیا نمی توانست آن را باور کند - نه ، این به سادگی نمی تواند اتفاق بیفتد! نه نه نه نه نه! نه با او! همین چند ساعت پیش او خندید و شوخی کرد ، او را بوسید: "فردا می بینمت عزیزم! سلام به لیوبانکا و مامان!" …

تشییع جنازه ، تسلیت. مردم مردم هستند. کسی او را بغل می کند ، کسی دست می دهد ، چیزی می گوید. نگاهی به آنها انداخت و سرش را به طور موزون به نشانه قدردانی تکان داد.

… اولگا بیوه با یک کودک کوچک ، یک مادر معلول ، تحصیلات عالی ناقص ، هیچ تجربه کاری و هیچ پولی باقی نمانده بود (چندی پیش آنها یک آپارتمان را با یک آپارتمان بزرگ عوض کردند - آنها حتی هنوز بدهی خود را نیز نداده بودند) به او مطلقا هیچ کس را نداشت که بتواند به او تکیه کند ، نمی توانست استراحت کند - اکنون همه چیز باید توسط خودش تعیین شود. اما هیچ قدرتی وجود نداشت.

می خواستم در گوشه ای پنهان شوم ، گریه کنم ، برای خودم متاسف باشم. اما مادر و دخترش با اعتماد ، به همان اندازه درمانده و به همان اندازه عاشق - به خانواده اش نگاه می کردند. به نظر می رسید که هیچ راهی برای خروج از این دریای بدبختی ها و مشکلات وجود ندارد. و سپس یک "شگفتی" دیگر: اولگا با دفن شوهرش ، به خود و سلامت خود توجه نکرد. خوب ، اشتها وجود ندارد - به خصوص در صبح ، خوب ، این برای او بد است ، تاخیر - اما چگونه او نمی تواند ، هنگامی که چنین شکست عصبی! مامان اولین کسی بود که این فکر را با صدای بلند گفت: "اولنکا ، شاید باردار هستی؟"

بنابراین زندگی جدید اولیا آغاز شد. حتی قبل از تولد نوزاد ، او می دانست - این یک پسر است ، این آلیوشکای کوچک است. و اجازه دهید همسایه ها هنگام دیدن یک بیوه باردار به طور خرافاتی بترسند ، بگذارید بگویند رفتن به قبرستان در هنگام تخریب غیرممکن است. آنها اکنون می توانند هر کاری انجام دهند! آنها زنده هستند ، به خاطر لیوشا خوشحال خواهند شد ، به خاطر این توده کوچک درون او ، که غم را تسخیر کرد و امید داد! آنها آپارتمان مادرم را برای پرداخت بدهی ها فروختند ، اولگا ، در پنجمین ماه بارداری ، از دیپلم خود دفاع کرد. آیا سعی کرده اید در دوران بارداری مشغول به کار شوید؟ و سعی نکنید - تقریبا غیر واقعی است. و Olya توانست - با متقاعد کردن مدیر شرکت ، با حداقل دستمزد موافقت کند. علاوه بر این ، او هر کاری را انجام می داد - نوشتن متن بر روی رایانه ، انجام آزمایشات کنترلی برای دانش آموزان بی دقتی ، به جای پیاده روی آخر هفته و ارائه تبلیغات.

اولگا می گوید که کودک به او کمک کرد ، گویی احساس کرد که اکنون برای او چقدر سخت و دشوار است.

او مستقیماً از محل کار خود زایمان کرد - عمه های بخش حسابداری مدیر را "ساختند" و اولیا را با ماشین رسمی خود به بیمارستان زایمان فرستادند ، و تمام تیم ، با تهیه گزارش ، به دنبال آن رفتند. الکسی آلکسیویچ سالم و قوی متولد شد - یک قهرمان واقعی. به زودی او هفت ساله می شود ، به مدرسه می رود و لیوباشا در حال حاضر یازده سال دارد.

من به اولگا نگاه می کنم-یک زن جذاب سی ساله ، رئیس بخش مالی ، با اعتماد به نفس. شاید - هنوز جلو است؟ انگار که افکار من را می خواند ، اولگا پاسخ داد: "نه ، من نمی توانم دوباره ازدواج کنم. من یک دوست دارم - من هنوز زن هستم. اما بعد از الکسی نمی توانم با کسی زندگی کنم ، او خاص من بود! و من یک "جهیزیه" غنی دارم: یک مادر ، دو فرزند. چه کسی همه ما را با هم می پذیرد و دوست خواهد داشت؟ هیچ کس - فقط لیوشکا می تواند. من به طرز دیوانه واری از او خوشحال بودم ، او مانند خورشید است ، هیچ کس نمی تواند از آن برجسته شود. حتی اگر من با شخص دیگری زندگی کنید ، آلیوشا همیشه آنجا خواهد بود. کدام مرد می تواند این کار را تحمل کند؟"

من تحت تأثیر این گفتگو به خانه برگشتم. شوهرم گونه ام را بوسید: "سلام ،" من امروز زود در خانه هستم ، من قبلاً شام را آماده کرده ام.

می خواهم! من می خواهم با شما شام بخورم ، بخوابم و با شما بیدار شوم ، می خواهم شادی ها و غم هایم را با شما در میان بگذارم! عجب معجزه ای من! چقدر خوشحالم که تو را دارم!

توصیه شده: