فهرست مطالب:

اعتراف دانش آموز سابق
اعتراف دانش آموز سابق

تصویری: اعتراف دانش آموز سابق

تصویری: اعتراف دانش آموز سابق
تصویری: از اوضاع دانش آموزان محروم ایرانی تا رابطه ایران و روسیه: هم شرقی هم شرقی جمهوری اسلامی 2024, آوریل
Anonim

چه اتفاقی می تواند برای متقاضیان بدشانسی استانی بیفتد که مایل به بازگشت به خانه یا کار در ZIL نیستند؟ اصلا اونطور که فکر میکردی نبود …

خدا نکند ، وقتی مادر خودم سر است. رونو به خصوص در یک شهر کوچک ، جایی که لباس زیر روی حصار پارک خشک می شود و رفتن به پذیرایی در یک دفتر مسکن بدون ژامبون خانگی نامناسب است. معلمان متعصب بودند و من فکر می کردم خیلی باهوش هستم. و کی می دانست که مدال طلای من به اندازه نود و دو روبل از یک دلار کامل فاصله دارد؟

Image
Image

… "آسیا" ، مادر از راه دور فریاد زد: "اگر در امتحانات حداقل یک نمره بگیرید ، تمام خانواده ما رسوا می شوند!" من قبلاً دو نفر دریافت کرده بودم و تنها کاری که باید انجام می دادم این بود که "پنج یا پنج مقاله" را بخوانم - و درخواست کنم که برای ویتامین ها برای حمایت از فعالیت ذهنی پول ارسال کنم. مادر گفت که مربا توت سیاه را با راهنما تحویل می دهد ، ویتامین ها بیشتر از داروخانه است. به طور خلاصه ، رفتن به خانه مانند خفه کردن پدر و مادر با دستان خود بود. و برایشان آرزوی سلامتی و طول عمر کردم. و در حیاط آنها همان "دهه 90" بودند …

"جنتلمن" ویتیا

همان متقاضی ناموفق من ، اما یک مسکووی ، من را به ویتیا معرفی کرد. ویتیا یک مرد ثروتمند بود ، او شلوار چینی و کمربندهای ترکی را در لوژ فروخت ، در ماه سپتامبر او شروع به پوشیدن کلاه راس کرد (کسی به او گفت که این رشد مو را بهبود می بخشد) و وقتی شروع به خواندن Yesenin کرد ، گریه کرد. او معتقد بود که یسنین به دلیل حسادت به ایسادورا دانکن توسط بریا کشته شده است. احتمالاً ، ویتیا عاشقانه عاشق من شد ، زیرا من دقیقاً نیمی از "تصنیف بیست و شش" را که درباره کمیسارهای باکو است ، می دانستم. وقتی او در آپارتمان دو اتاق خود به من پناه داد ، از نظر استراتژیک خشمگین شدم.

ویتیا زانو زد ، اگرچه این امر ضروری نبود ، اما به هر حال به سختی به گوش من رسید و نذر کرد که "مانند یک جنتلمن" رفتار کند. هنوز کسی اعتقاد ندارد ، اما یک سال تمام او این سوگند را حفظ کرد.

من نحوه پخت سوپ را از یک کیسه و شستن کفها آموختم - این اجاره من بود. ویتیا دمپایی قرمز ، یک تی شرت با اسب و مجموعه ای از "صد بهترین نوشته" را ارائه داد ، که در آن نوشته شده بود که آندری بولکونسکی هدف زندگی را از طریق یک درخت بلوط پیر متوجه شده است. روزها در پایتخت با دامن کوتاه می چرخیدم ، با مردم بومی ملاقات می کردم و از سرنوشت گریه می کردم. از نظر ویتی "نشستن در کتابخانه ، آماده شدن برای امتحانات" نامیده می شد. من حتی برای مدتی کوتاه عاشق دانشجویی از موسسه گوشت و لبنیات شدم که یک بسکتبالیست بی تفاوت بود ، زیرا ویتی او را "یک دوست بیمار که نیاز به مراقبت شبانه دارد" نامیدند. وقتی از او پرسیدم که چرا بیمار است ، من برش زدم: "هموفیلی" ، که باعث خوشحالی ویتا شد. او با احترام گفت: "مانند تسارویچ الکسی".

یک بار او میوه و کارت پستالی با آرزوی بهبودی برای یک دوست بیمار داد. بسکتبالیست متوجه شد که میوه می تواند تازه تر باشد.

چگونه نمک زمین شدم

پاییز و زمستان را اینگونه زندگی کردم. مادر ترجمه های کوچکی را به آدرس مشخص شده ارسال کرد "خیابان گازگولدرنایا ، خوابگاه دانشکده فیلولوژی دانشگاه دولتی مسکو ، خانه … و آپارتمان …" او نوشت که تمام شهر به من افتخار می کند انگار والنتینا ترشکوا هستم. دانش آموزان ممتاز به عنوان پاداش روی میز من قرار می گیرند و عکس من (با کمان) روی غرفه "نمک سرزمین انسکوی" آویزان است. من از اشک شرم خفه شده بودم ، از عذاب اخلاقی عذاب می کشیدم و در همان دقایق کتاب های درسی خود را به دست می گرفتم. کتابهای درسی حاوی مطالب جالب و آموزنده بود.

پس از جدایی از بسکتبالیست گوشت و لبنیات (در کل رمان ما حداکثر چهل کلمه و سپس در مورد یلتسین) ، وارد دوره های آمادگی شدم. ويتيا رفتار فوق العاده نجيبي داشت. او می دانست که تمام توان جسمی و روحی من صرف آمادگی برای امتحانات می شود و حرف خود را قبول کرد که در صورت پذیرش موفقیت آمیز ، در همان روز برای ثبت نام به اداره ثبت نام مراجعه می کنیم. دلتنگ بودم.اما به دلیل عشق به روشنگری به دنبال چه چیزی نمی روید؟

Image
Image

این قدرت وحشتناک عشق

من مقاله را در پنج یا چهار نوشتم. هنوز پنج نفر نیست: موضوع مطابق یسنین بود.

انگلیسی سه روز مانده بود. ويتيا ناگهان در شام پيشنهاد داد و گفت: "بخوانيد" و برايم كتاب درسي آورد. اولین تمرین را با افتخار خواندم. ویتیا رنگ پریده شد. "اسمش چیه؟" با تمسخر جواب دادم "نام". - در مدرسه فنی عمومی چه آموختید؟"

ويتيا با مرغ خفه شد. گلو را صاف کرد ، روزنامه ای با تبلیغات گرفت و سریع به سمت تلفن رفت. "سه روز! او فریاد زد. - مقدماتی! توانمند! از صفر! هر پولی! " صبح زود داشتیم با مترو می دویدیم.

به نظر می رسید مربی نود ساله است ، اما او را مانند یک بالرین نگه داشت. کشیده شده روی "بلومور": "بچه ها نام شما چیست؟" با خوشحالی شروع کردم: "اسم آسیا را بگذار". نفس نفس زد: "چی؟"

او بلافاصله امتناع کرد. او گفت هیچ معجزه ای وجود ندارد ، ناامید کننده. ویتیا اصرار کرد. "ما حداقل به یک سال تمرین فشرده روزانه نیاز داریم! - معلم هیجان زده بود. "آنها در مهد کودک بهتر صحبت می کنند!" ویتیا از غرور حرفه ای خود استفاده کرد. و من قبلاً دیدم که چگونه پرتره من در میان گریه مادرم از روی تخته برداشته شد. مدرسه در اندوه … راهپیمایی عزاداری …

"برای یک ساعت چقدر هزینه می کنید؟" او نام برد. "من دقیقاً ده برابر بیشتر به شما حقوق می دهم. اما شما هر سه روز بدون وقفه کار می کنید …”او دستانش را تکان داد. ویتیا کیفش را باز کرد و پول را روی میز گذاشت. با ضخامت بسته سبز متوجه شدم که زیبایی من قدرت وحشتناکی است. "اگر آسیا تسلیم شود ، همان مبلغ را دریافت می کنید." پیرزن شجاعانه گفت: "او تسلیم نمی شود!" او در یک حالت نیمه ضعیف بود. من هم همینطور. ده دقیقه بعد ما هنوز روی میز نشسته بودیم و من زمزمه می کردم: "نام من از …"

تای هی ، سیب زمینی داغ

به مدت سه روز و سه شب ، قطره قطره ، سانتی متر ، صدا ، او انگلیسی را به سمت من چکشاند. دو ساعت - پنج دقیقه برای چای ، دو ساعت دیگر - پنج دقیقه برای یک ساندویچ. این اقدام جنون آمیز باید با سکته یا حمله قلبی او ، اسکیزوفرنی من ، آتش ، سیل ، کشچنکو یا اسکلیف ، کودتا ، زلزله ، انفجار کرملین ، بیگانگان … هر چیزی پایان می یافت. پنج ساعت خوابیدن روی مبل آشپزخانه ، دوش گرفتن ، و سپس دوباره - یک گردباد وحشتناک از مواد سبک ، کمکی ، کمکی ، و کمال - «طوری صحبت کنید که انگار یک سیب زمینی واقعاً داغ را در دهان خود می چرخانید! هی ، سیب زمینی داغ! چگونه او من را میخکوب نکرد - نمی دانم … من از این پیرزن ها میخ می ساختم.

… ساعت نه شب او مرا رها کرد. تعمید داده است. با نگاه کردن به آینه متوجه شدم که هر دو نصف شده ایم. پیرزن بزرگ می گوید: "اگر شما C دریافت می کنید ، من زندگی ام را بیهوده گذرانده ام."

Prosfirka برای شام

یک کلیسای کوچک در کنار خانه او وجود داشت. دروازه قفل شده را زدم. نگهبان سرخ رنگ با علاقه نگاهم کرد. خوب ، البته: شورت مچاله شده ، دمپایی لاستیکی ، یک تی شرت کوتاه با جمجمه ، روی سر - یک تالاب پس از یک طوفان … "پدر مقدس ،" با شکایت ناله کردم ، "باید برای کسی شمع بگذارم. امتحان صبح "…" چه احمق است ، - نگهبان با محبت گفت. "خوب ، وارد شوید" … او دروازه ها را باز کرد ، مرا به سمت محراب برد و نحوه تعمید را نشان داد. او گفت که شمع باید روی جورج پیروز گذاشته شود. خودم روشنش کردم ، خودم تنظیم کردم. زمزمه کردم: "سنت جورج". - فرشته گرانقدر من خدای عزیزم. چهار تا انگلیسی برای من بفرست. من می خواهم تحصیل کنم ، برای مردم مفید باشم … سنت جورج ، من خیلی رنج کشیدم "… نگهبان در نزدیکی ایستاد ، لب هایش را جوید و غر زد:" شاید او بخواهد … خداوند از احمق های مقدس استقبال می کند ".. به

Image
Image

بعد از نماز ، از نگهبان آب مقدس خواستم. در غیاب ظرف دیگری ، او یک رگباری آورد. پرسیدم: "جوشانده؟" نگهبان لرزید ، اما خود را کنترل کرد. پشت محراب رفتم و یک پروسفیرکای گرد و منظم برایم آوردم. کاهورس را داخل لیوان ریخت. باعث شد ویفر را ببلعد. او اکیداً یادآور شد: "شما قفسه خانه را می آورید ،" املاک کلیسا. اما اگر آن را نیاورید ، خداوند مجازات خواهد کرد "…

وقتی به خانه رسیدم ، آنها آب را برای شب خاموش کردند. بنابراین مخزن آب به کار آمد. ما روی آب مقدس چای نوشیدیم ، یک نان خوردیم و در سکوت به رختخواب رفتیم.

چهار ، شما می توانید با یک منفی

در امتحان ، همه آنچه را که می دانستم و آنچه هرگز نمی دانستم به خاطر آوردم. عباراتی که به راحتی و آزادانه شکل می گیرند.به نظر می رسید که متن ترجمه به زبان مادری نوشته شده است. معاینه کنندگان وقت نداشتند که س finishال را تمام کنند ، و من قبلاً به آن پاسخ می دادم. "چقدر خوب! آیا در مدرسه خاصی تحصیل کرده اید؟ " سری تکان دادم "این فقط تلفظ است … احتمالاً نه ، عالی نیست. یا آن را "عالی" قرار می دهیم؟ " خداوند (پدر مقدس ، نگهبان ، خدا ، سنت جورج و بقیه!) ، اگر آنها نظر خود را تغییر ندادند! من فریاد زدم: "عالی نباش ،" چهار تا به من بده ، خواهش می کنم ، می توانی این کار را با منفی انجام دهی! " - امتحانگران از ترس عقب رفتند - "من زندگی ام را روی تلفظ می گذارم ، فقط آن را بپوش!" - "بله ، لطفا ، ما ناراحت نیستیم" …

من از تماشاگران بیرون آمدم و تقریبا پیشانی ام را به پنجره بردم. آنها به من تبریک گفتند ، آستینم را کشیدند ، در مورد چیزی پرسیدند … شخصی مرا در آغوش گرفت و در راهرو برد. وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم که این ویتیا است که نمی داند چگونه وارد ساختمان شود و امروز قرار بود با او ازدواج کنم.

جداسازی مثل یک آقا

ويتيا گفت: "شما كثافت هستيد ، شما يك كثيف استثنايي هستيد." ما در مک دونالد نشسته بودیم و او نمی توانست به خاطر احترام به فضای داخلی من را مورد ضرب و شتم قرار دهد. "آیا قصد دارید آپارتمان من را با یک تخت بدبو در یک DAS کثیف عوض کنید؟" سر تکون دادم. قول دادم تمام پولی را که برای من خرج کرده است به او بپردازم. ویتیا قول دادم که او را برای دانشگاه آماده کنم … "من مثل یک آقا رفتار کردم" ، ویتیا با غم و اندوه تکرار کرد و با یک انگشت خالکوبی ترسناک روی میز کوبید. یک ماه بعد ، گریسون را از شهر آدلر آورد و با او ازدواج کرد.

قصاص اجتناب ناپذیر است

اینقدر سال گذشت. من از دیپلمم کاملا دفاع کردم. من برای تحصیلات تکمیلی دعوت شدم. من نپذیرفتم: دو فرزند ، یک شوهر ، خانه می سازند … و چرا اینقدر عذاب کشید اگر من اکنون یک خانه دار جدید روسی هستم؟

Image
Image

من اخیراً با یک هوندا جدید تصادف کردم و بسیار گیج شده بودم. برای من چیست؟ پس از مرور همه اقدامات ناپسندم در حافظه ، فقط دو مورد را پیدا کردم که مستحق مجازات سنگینی بودند: قفسه سنج ، که هرگز به نگهبان کلیسا بازگردانده نشد ، و ویتیا ، بی رحمانه فریب من را خورد.

آنها می گویند که ویتیا یا سولنتسفسکی یا تامبوف شد ، بنابراین او در تل آویو زندگی می کند. یا شاید در ملبورن ، هیچ کس به طور قطعی نمی داند. اما به تازگی مادرم با تلفن گفت که برخی از "خرابکاران" شبانه به مدرسه مادری خود وارد شدند ، صورت کودکانه پاک من را از روی پایه "نمک انسکوی" پاره کردند ، با کتیبه های ناپسند و نفرت انگیز آن را مچاله و نجس کردند. او همین کار را با دیوارهای لابی مدرسه انجام داد. هموطنان من خشمگین هستند و خواستار دخالت دادستانی کل هستند. بنابراین ، با Vitya همه چیز خوب است ، من خوشحال شدم. فقط برای پیدا کردن مخزن باقی مانده است.

توصیه شده: