اعتراف مخفیانه
اعتراف مخفیانه

تصویری: اعتراف مخفیانه

تصویری: اعتراف مخفیانه
تصویری: GTAV Online 😱 رول پلی جی تی ای آنلاین | سرقت مخفیانه بزرگ 2024, ممکن است
Anonim
اعتراف مخفیانه>
اعتراف مخفیانه>

درب سنگین و آهنی با سختی به جلو خم شد و او از عصر یخبندان کولاکی بیرون آمد و وارد دنیایی دیگر شد که گرما و نیمه تاریکی او را در شعله ی سوسو زدن شمع ها تشکیل داده بود. مراسم شب در کلیسا برگزار می شد. صدای بیس کشیش ، که دعا را می خواند ، همراه با آواز سرود کلیسا ، بدن او را احاطه کرد و سعی کرد به جایی برسد که روح در آن زندگی می کرد. به خاطر او ، که می داند در کجا قرار دارد ، اما اخیراً مدام ناله و تقاضای کمک می کند ، امروز پس از رسوایی دیگری با معشوقش به اینجا آمد. در این واحه نمادها و شمع های سوزان آخرین امید او برای کمک زندگی می کرد.

با قرار دادن شمع سوزان در شمعدانی در جلوی نماد ، او چشم هایش را بالا آورد و با چشم های مادرانه مهربان مادر انسان برخورد کرد. توده ای در حلقش پیچید ، چشمانش خیس شد و در کودکی می خواست در زانوهای مادرش فرو برود و با اشتیاق تمام مشکلاتش را برطرف کند ، و لب هایش قبلاً بی اختیار زمزمه می کرد:

- مادر خدا ، نجات دهید ،…. پس انداز کن ، … به من بگو….. چگونه زندگی کنم ،…. وقتی دیگر قدرتی برای زندگی وجود ندارد.

"

به یک چهره سفید ، حدود سی سال یا کمتر ، با موهای نازک و کوچک در پشت در یک توده جمع شده بود ، او بلافاصله تصمیم گرفت نزدیک نشود. اگر او هنوز در ابتدای این راه دشوار به نام "زندگی" است ، چه چیزی می تواند به او توصیه کند. دیگری حدود چهل سال سن داشت ، اما بسیار خشن به نظر می رسید. و در اینجا مورد سوم است. چشمهای نرم ، لبهای پر ، ریش کرکی و سن نزدیک به چهل و پنج سال است. اما وقتی به خطی که برای او خط کشیده بود نزدیک شد ، متوجه شد که بسیاری از مردم مانند او استدلال می کنند. با ایستادن در پشت خط ، ناخواسته خود را گرفتار این فکر کرد:

- واقعاً ، برای باز شدن در برابر خدا ، باید در صف بایستید؟ - اما بلافاصله سعی کرد این فکر گناه آلود را دفع کند. - من در گناهان گیر کردم ، و همچنین در آنجا - برای استدلال.

اما برخی از م believersمنان بین خط اعتراف و خط فروشگاه تفاوت قائل نشده اند. زن چاق و چله ای در پنجاه سالگی که فقط پرسید:

- آخرین کسی که پدر اسکندر را دید کیست؟ - در حال حاضر در امتداد خط م believersمنان قدم می زد و سعی می کرد به دلیل دیر رسیدن به قطار از آنها اجازه بگیرد تا جلوتر بروند. و باید بگویم که او موفق شد. باز هم یک فکر گناه آلود در سرم:

- اما اگر خطی بود که مجازات گناهان ما در آن اجرا می شد ، آیا این زن می خواست از خط جلوتر برود؟

آن وقت چگونه به نظر می رسد: "بگذار مجازاتم را از نوبت خارج کنم"؟ و هیچ کس در این زمان به این فکر نمی کند که به قطار بشتابد.

او لبخندی زد و فوراً تقاضای بخشش کرد:

- پروردگارا ، افکار گناهکار را ببخش.

مجبور شدم بیش از یک ساعت در صف بمانم. علاوه بر این زن ، کودکان بدون صف به کشیش رفتند. کشیش سر کوچک و روشن خود را با اپی تراکیلوس پوشاند و کلمات دعا را زمزمه کرد. بچه ها ناخودآگاه لب هایشان را در دست او گرفتند و سریع به طرفی دویدند. وقتی نوبت به اعتراف رسید و تنها دو قدم او را از چهره خوش اخلاق پدر اسکندر جدا کرد ، به نوعی بلافاصله گیج شد و افکار مانند پرندگان وحشت زده همه از سر او بیرون رفت. او دردناک جستجو کرد: از چه چیزی باید نگه داشت ، از کجا شروع کرد؟ بزرگترین گناه او چیست؟

اینکه او مدت طولانی تحت سوسیالیسم زندگی می کرد ، به آینده ای روشن ، به کمونیسم اعتقاد داشت و به قدرت خداوند متعال اعتقاد نداشت ، به خداوند عیسی مسیح ایمان نداشت. واقعیت این است که اگر یک مادربزرگ در یک تعطیلات بزرگ الهی او را به خاطر کوهی از کتانی که در آن روز شسته شده بود سرزنش می کرد ، او پاسخ می داد: "خداوندا ، مادر بزرگ ، هر روز تعطیلات دارد ، و ما کارگران هستیم ، وقتی کارهایی مانند عدم انجام در یک روز مرخصی"

گناه او چیست؟ در حقیقت پس از طلاق از شوهر مستش ، او با مردی ملاقات کرد و اشتیاق او را فرا گرفت. در زندگی او ، رابطه ای ظاهر شد که در آن او ابتدا فهمید که صمیمیت بین زن و مرد چیست. آیا بودن با او ، دوست داشتن او ، خواستن او گناه است؟ اما گناهی وجود داشت ، او مطمئناً آن را می دانست ، زیرا اگر این نبود ، این همه رسوایی در رابطه او با این مرد رخ نمی داد ، شبهای زیادی برای تنظیم رابطه صرف نمی شد. ، آن دریای اشک وجود نداشت ، آنچه او ریخت.

و او متوجه نشد که چگونه کلماتش برای چند دقیقه بی سر و صدا و آرام از لب هایش به گوش در معرض دید سرازیر می شود ، که سر پدر را به سمت او خم کرد.

او با زمزمه گفت: "پدر ، من او را بسیار دوست دارم ، اما از بازگشت دیرهنگام او به خانه ، از دروغ های دائمی او ، از این توضیحات جان سوز و بی پایان" چه کسی درست است و چه کسی غلط است "خسته شده ام.

و ناگهان او با کلماتی که زیر گنبد معبد صدا می کرد یخ زد:

- یا شاید شما هنوز او را دوست ندارید ، بلکه خودتان را دوست دارید … … و شما ، نه او ، به رابطه خود نیاز دارید؟

و او ناگهان می خواست از چشم او پنهان شود و به روح خود نگاه کند.چشمی که همه چیز را درک می کرد: خستگی بدن او از نوازش های یک مرد و تمام شکنندگی ، روابطی ایجاد کرد که در پایه آن ترس وحشتناکی از تنهایی نهفته بود. و سپس نگاهش حتی عمیق تر شد:

- برنامه داری؟ …..شما ازدواج کردین؟

و این پاسخ تک لغتی اوست:

- نه

و سپس سوال احمقانه او:

- برای چی؟ شما می توانید همینطور زندگی کنید. در حال حاضر بسیاری از مردم اینگونه زندگی می کنند.

صدای ملایم و آموزنده پدر اسکندر ادامه داد:

- اما اگر یکدیگر را دوست دارید ، پس چه چیزی مانع ازدواج شما می شود؟ به عنوان زن و شوهر در مقابل خداوند ظاهر شوید. شاید در این صورت تمام درگیری ها خود به خود حل شوند.

و گویی صحبت را تمام کرد ، او را پند داد.

- بیشتر به کلیسا بیایید.

او قبلاً اپیتراشلیون را روی سرش گذاشته بود و دعای فسخ را خوانده بود ، اما این س herال از او جدا نشد: "و این چیست …. همه ….؟" و کجاست پاسخ پرسش هایی که در جدال بی پایان "چه کسی درست و چه کسی غلط است؟" و چرا پس از آن این بی حالی در صف طولانی وجود داشت. شاید بهتر باشد دوباره به روان درمانگر مراجعه کنید؟

او ، آزرده ، خسته و کاملاً خسته ، درب سنگین را به داخل این دنیای دیوانه و دیوانه برگرداند و نیم نگاهی به در ورودی زنی که هنوز برای قطار دیر کرده بود ، انداخت. در خیابان ، او اشکهایش را ریخت ، از جایی که در نهر جاری شد. باد شدید با برف صورتش را تازیانه می زد ، اما او حتی آن را دوست داشت ، زیرا او را از کولاکی که در داخل حلقه می زد و قوی تر و دردناک تر بود ، منحرف می کرد.

- خوب ، آن چیست. ازدواج نکرده و چیزی برای گفتگو با ما وجود ندارد؟ - او همچنان به ناله ادامه داد.

با چهره ای اشک آلود ، به نوعی نمی خواستم در حمل و نقل بروم. و اگرچه راه خانه نزدیک نبود ، او پیاده رفت. یا از راه رفتن سریع ، یا افکار جدیدی که در سر او پس از اعتراف ظاهر می شود ، یا از این واقعیت که خدا واقعاً او را شنیده است ، اما هرچه بیشتر از دیوارهای آجری کلیسا دور می شود ، آرام تر و آرام تر می شود. در ادامه گفتگو با کشیش ، او متوجه نشد که چگونه با صدای بلند گفت:

- اما بیا ازدواج کنیم! - او گفت و خودش در مورد آن فکر کرد.

عروسی نذری است که در پیشگاه خدا و مردم داده شده است که تمام عمر خود را در شادی و غم کنار هم باشید. تمام زندگی من … تمام زندگی من … … با نگاه به این ابدیت ، او ترسیده بود. در آن ابدیت ، عشق مانند عیسی بود که بر صلیب مصلوب شده بود: دست های خون آلود ، نرمش و آرامش در چشم ها. همانطور که در کتاب مقدس آمده است - عشق واقعی مدت زیادی دوام می آورد ، مهربان است ، حسادت نمی ورزد ، مباهات نمی کند ، مغرور نیست ، عصبانی نیست ، به دنبال خود نیست (اما به نفع دیگری) ، عصبانی نمی شود ، بد فکر نمی کند ، از نادرستی شادی نمی کند ، اما از حقیقت شادی می کند ، همه چیز را می پوشاند ، همه چیز را باور می کند ، به همه چیز امیدوار است ، همه چیز را تحمل می کند.

بله ، پدر راست می گوید ، این درباره او نیست. کنار آمدن با یک فرد برای یک روز آسان است و نیازی نیست به مدت طولانی فکر کنید ، زیرا فردا می توانید متفرق شوید. و انتخاب شریک زندگی در یک سفر طولانی - چیزی برای فکر کردن وجود دارد.

- فکر کن! - او قاطعانه به خودش گفت و در حال حاضر کاملاً آرام به پنجره های تاریک آپارتمان خود نگاه کرد.

توصیه شده: